سناریو :: روانیه عاشق :: پارت :: ۷
______________________________________
بیدار شدم... خوشبختانه دازای دیگه نیومده بود خونم.
بلند شدم بخاطر اتفاق دیشب هنوزم میترسیدم بعد از اینکه حموم کردم و صبحونه خوردم نشستم روی مبل...
میخواستم به دازای پیام بدم ولی دو دل بودم ؛ اخرش گوشی رو برداشتم و بهش پیام داد...
[میشه ولم کنی؟]
چند دقیقه بعد پیام داد...
[سلام پرنسس ، صبحت بخیر]
بازم منو اینطوری صدا کرد... چیکار میشه کرد دازایه دیگه ، بدون توجه به لقبی که بهم داد گفتم...
[برای چی اذیتم میکنی؟]
[من اذیتت نمیکنم فقط دارم از چیزی که مال منه استفاده میکنم]
[ولی من مال تو نیستم!]
[چرا پرنسس ، تو مال منی ! تو جز اموال منی !]
[امشب نیا ، میخوام بخوابم]
هیچ پیامی نداد.. فهمیدم که امشبم قراره همون کار رو کنه نمیخواستم... پس بهش پیام دادم...
[چرا این کارا رو میکنی؟]
پیامی نداد احتمالا کاری داشته رفتم یه کتابی چیزی در اورد بخونم میدونم گفته بودم دیگه نمیخوام هیچ کتابی بخونم ولی دلم میخواد این وقت ازادی که دارم پر کنم....
مشغول خوندن کتابم بودم که یه پیام به گوشیم اومد [چون من عاشقتم چویا]
دازای این پیام رو بهم داده بود...
بیخیال حرفای چرتش شدم و یه غذا سفارش دادم و منتظر بودم...
صدای در اومد در رو باز کردم و فکر میکردم غذام رو اوردن ولی...
اون دازای بود ! اومده بود جلوی در ؛ و من در رو براش باز کردم خوستم برم روی سقف... تنها جایی که از دستش در امانم ولی دستم رو گرفت و انداختم روی مبل که کنار در بود و خیمه زد روم...
چویا : دا..
قبل از اینکه حرفی بزنم شروع کرد به بوسیدنم و مک زدن لبام خیلی سعی کردم جدا بشم ولی نمیتونستم...
وقتی ازم جدا شد شروع کردم به نفس نفس زدن چون واقعا نفس کم اورده بودم ، چشمام همه جا رو تار میدید که یهو دازای بلندم کرد و بردم تو اتاقم و انداختم روی تخت...
چویا : دازای... لطفا... خواهش میکنم اینکارو نکن..
ولی مگه گوش میداددکمه های لباسم رو باز کرد و شروع کرد به گذاشتن کیس مارک های دردناک روی گردنم...
چویا : اخ... اهههههههههه.. ب.. بسه !
اومد سمت گوشم و گفت : عاشق این صدام... صدای ناله کردنت بهم ارامش میده...
دستش رو برد سمت شلوارم و میخواست درش بیاره ، خیلی ترسیده بودم اونقدری که از هوش رفتم.......
ویو :: دازای
چویا از هوش رفت ولی من که کاری نکردم رفتم سمت در که دیدم غذاشو اوردن... غذاش رو گذاشتم روی میز و خودم رفتم بیرون واقعا دلم میخواست باهاش باز کنم ولی اون خیلی میترسه...
تو راه اژانس که بودم فکر میکردم...
چویا خیلی ازم میترسه ، نمیخواد که با من باشه.. خب اره همه مردا دلشون میخواد با یه دختر زیبا ازدواج کنن.. ولی.. من به چویا همچین اجازه ای نمیدم !
رفتم داخل که کونیکیدا اومد سمتم و گفت : دازای معلوم هست کجایی ؟ این روزا از اژانس میری ساعتای ۲ تا ۴ میری بیرو...
دازای : کونیکیدا تو زندگی شخصی من دخالت میکنی ؟
کونیکیدا : برام سواله که تو کجا میری و چرا کارات رو انجام نمیدی ؟! *داد
ویو :: چویا
بیدار شدم سرم درد میکرد... یاد چند ساعت پیش افتادم... گوشیم رو برداشتم و به موری-سان زنگ زدم و بعد یکم حرف زدن گفتم : موری-سان میتونید کمکم کنید ؟
موری : چیشده ؟
چویا : حتی خونمم برام امن نیست ، ۲ شبه که دازای داره میاد خونم.
موری : میتونم برات یه خونه تو توکیو جور کنم... اگر بخوای
چویا : ممنونم رئیس...
قطع کردم و رفتم تو پذیرایی غذام روی میز بود حتما کار اونه... نشستم روی صندلی و به غذام رو خوردم.......
از اینکه قرار بود از دازای فاصله بگیرم خیلی خوشحالم !
بیدار شدم... خوشبختانه دازای دیگه نیومده بود خونم.
بلند شدم بخاطر اتفاق دیشب هنوزم میترسیدم بعد از اینکه حموم کردم و صبحونه خوردم نشستم روی مبل...
میخواستم به دازای پیام بدم ولی دو دل بودم ؛ اخرش گوشی رو برداشتم و بهش پیام داد...
[میشه ولم کنی؟]
چند دقیقه بعد پیام داد...
[سلام پرنسس ، صبحت بخیر]
بازم منو اینطوری صدا کرد... چیکار میشه کرد دازایه دیگه ، بدون توجه به لقبی که بهم داد گفتم...
[برای چی اذیتم میکنی؟]
[من اذیتت نمیکنم فقط دارم از چیزی که مال منه استفاده میکنم]
[ولی من مال تو نیستم!]
[چرا پرنسس ، تو مال منی ! تو جز اموال منی !]
[امشب نیا ، میخوام بخوابم]
هیچ پیامی نداد.. فهمیدم که امشبم قراره همون کار رو کنه نمیخواستم... پس بهش پیام دادم...
[چرا این کارا رو میکنی؟]
پیامی نداد احتمالا کاری داشته رفتم یه کتابی چیزی در اورد بخونم میدونم گفته بودم دیگه نمیخوام هیچ کتابی بخونم ولی دلم میخواد این وقت ازادی که دارم پر کنم....
مشغول خوندن کتابم بودم که یه پیام به گوشیم اومد [چون من عاشقتم چویا]
دازای این پیام رو بهم داده بود...
بیخیال حرفای چرتش شدم و یه غذا سفارش دادم و منتظر بودم...
صدای در اومد در رو باز کردم و فکر میکردم غذام رو اوردن ولی...
اون دازای بود ! اومده بود جلوی در ؛ و من در رو براش باز کردم خوستم برم روی سقف... تنها جایی که از دستش در امانم ولی دستم رو گرفت و انداختم روی مبل که کنار در بود و خیمه زد روم...
چویا : دا..
قبل از اینکه حرفی بزنم شروع کرد به بوسیدنم و مک زدن لبام خیلی سعی کردم جدا بشم ولی نمیتونستم...
وقتی ازم جدا شد شروع کردم به نفس نفس زدن چون واقعا نفس کم اورده بودم ، چشمام همه جا رو تار میدید که یهو دازای بلندم کرد و بردم تو اتاقم و انداختم روی تخت...
چویا : دازای... لطفا... خواهش میکنم اینکارو نکن..
ولی مگه گوش میداددکمه های لباسم رو باز کرد و شروع کرد به گذاشتن کیس مارک های دردناک روی گردنم...
چویا : اخ... اهههههههههه.. ب.. بسه !
اومد سمت گوشم و گفت : عاشق این صدام... صدای ناله کردنت بهم ارامش میده...
دستش رو برد سمت شلوارم و میخواست درش بیاره ، خیلی ترسیده بودم اونقدری که از هوش رفتم.......
ویو :: دازای
چویا از هوش رفت ولی من که کاری نکردم رفتم سمت در که دیدم غذاشو اوردن... غذاش رو گذاشتم روی میز و خودم رفتم بیرون واقعا دلم میخواست باهاش باز کنم ولی اون خیلی میترسه...
تو راه اژانس که بودم فکر میکردم...
چویا خیلی ازم میترسه ، نمیخواد که با من باشه.. خب اره همه مردا دلشون میخواد با یه دختر زیبا ازدواج کنن.. ولی.. من به چویا همچین اجازه ای نمیدم !
رفتم داخل که کونیکیدا اومد سمتم و گفت : دازای معلوم هست کجایی ؟ این روزا از اژانس میری ساعتای ۲ تا ۴ میری بیرو...
دازای : کونیکیدا تو زندگی شخصی من دخالت میکنی ؟
کونیکیدا : برام سواله که تو کجا میری و چرا کارات رو انجام نمیدی ؟! *داد
ویو :: چویا
بیدار شدم سرم درد میکرد... یاد چند ساعت پیش افتادم... گوشیم رو برداشتم و به موری-سان زنگ زدم و بعد یکم حرف زدن گفتم : موری-سان میتونید کمکم کنید ؟
موری : چیشده ؟
چویا : حتی خونمم برام امن نیست ، ۲ شبه که دازای داره میاد خونم.
موری : میتونم برات یه خونه تو توکیو جور کنم... اگر بخوای
چویا : ممنونم رئیس...
قطع کردم و رفتم تو پذیرایی غذام روی میز بود حتما کار اونه... نشستم روی صندلی و به غذام رو خوردم.......
از اینکه قرار بود از دازای فاصله بگیرم خیلی خوشحالم !
- ۶.۴k
- ۱۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط