روزی با دوستم از کنار یک دکه روزنامه فروشی رد می شدیم دوس

روزی با دوستم از کنار یک دکه روزنامه فروشی رد می شدیم دوستم روزنامه ای خرید و مودبانه از مرد روزنامه فروش تشکر کرد، اما آن مرد هیچ پاسخی به تشکر او نداد. همان طور
که دور می شدیم، به دوستم گفتم: چه مرد عبوس و ترش رویی بود.
دوستم گفت: او همیشه این طور است!
پرسیدم: پس تو چرا
به او احترام می گذاری؟
دوستم با تعجب گقت: چرا باید به او اجازه بدهم که برای رفتار من تصمیم بگیرد؟!

مهربان باشیم و صبور حتما احوالمان تغییر خواهد کرد

تمرین کنیم بخشنده باشیم
کمی اهسته تر از کنار هم عبور کنیم

من_از_خودم_شروع_میکنم
دیدگاه ها (۷)

روزی با دوستم از کنار یک دکه روزنامه فروشی رد می شدیم دوستم ...

‍ به شنبه خوش امدیددر پناه پروردگارامروزتون بخیر و نیکی حال ...

دعای امشبپروردگارادراین شب زیباایمان غبار گرفته مارادرباران ...

:ذهن ما ..... به یک قطعه زمین شباهت دارد،،،،باید آن را بکاری...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط