رمان یادت باشد ۶۵

#رمان_یادت_باشد #پارت_شصت_و_پنج
حمید گفتم: «چون شب یلدا بابا افسر نگهبانه و خونه نیست تو بیا پیش ما.» ایام خداحافظی های ما داخل حیاط خانه به اندازه ی یک ساعت طول می کشید. بعضی اوقات خداحافظی بیشتر از اصل آمدن و رفتن های حمید طول و تفسیر داشت. حتی دوستان من هم فهمیده بودند هر وقت زنگ می زدند مادرم به آن ها میگفت: « هنوز داره توی حیاط با نامزدش صحبت میکنه. نیم ساعت دیگه زنگ بزنید.» نیم ساعت بعد تماس می گرفتن هنوز توی حیاط مشغول صحبت بودیم انگار خانه را از ما گرفته باشند موقع خداحافظی حرف ها یادم می افتاد. تازه از لحظه ای که جدا می شدیم می رفتیم سر وقت موبایل پیامک دادن ها و تماس های ما شروع شد. حمید شروع کرده بود به شعر گفتن. من‌هم اشعاری از حافظ را برایش می فرستادم بعد از کلی پیامک دادن به حمید گفتم: « نمیدونم چرا دلم یهو چیپس و ماست موسیر خواست فردا خواستی بیای برام بگیر.» جواب پیامک هایم را نداد حدس زدم از خستگی خوابش برده پیام دادم: « خدایا به خواب عشق من آرامش ببخش شب بخیر حمیدم.» من خواب نداشتم مشغول درسم شدم و نگاهی به جزوه های درسی انداختم زمان زیادی نگذشته بود که حمید تماس گرفت. تعجب کردم گوشی را که برداشتم، گفتم : «فکر کردم خوابیدی حمید، جانم؟ زنگ زدی کار داری؟» گفت: « از موقعی که نامزد کردیم به دیر خوابیدن عادت کردم یه دو دقیقه بیا دم در، من پایینم.» گفتم: « ما که خیلی وقته خداحافظی کردیم تو اینجا چی کار می کنی؟» چادرم را سر کردم و پایین رفتم کلی چیپس و تنقلات خریده بود آن هم با موتور در آن سرمای زمستان
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
دیدگاه ها (۵)

رمان یادت باشد ۶۶

رمان یادت باشد ۶۷

رمان یادت باشد ۶۴

رمان یادت باشد ۶۳

دریا شاهد بود P:7بعد از چند ساعت حرف زدن بلاخره خداحافظی کرد...

رمان بغلی من پارت های ۸۹و۹۰و۹۱دیانا: دیگه از بیدار موندن ها ...

مکاشفه:دیدم مردی با عبا و کلاه کیپا(کلاه یهودیان) مرا ندا دا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط