انتظار برای بهبودی
"انتظار برای بهبودی"
با آرامبخش قوی وارد اتاق هانول و میهو شدم. هانول نیمه هوش بود، چشمانش نیمه باز، اما بدنش هنوز ضعیف از مبارزه با انرژی شیطانی. میهو کنارش نشسته بود، رنگ پریده اما هوشیار.
میهو پرسید:"سرا...این چیه؟" اما قبل از اینکه توضیح دهم، دستم را بلند کردم.
"باید هر دوتاتون روچند روز بیهوش کنم"
هانول چشم گرداند. "نه، صبر کن."
اما دیر بودعطر آرام بخش را درهوا پخش کرده بودم چشمانشون یک لحظه از درد برق زد، ولی بعد سنگین شد. بدنشان بیحال روی تخت افتاد.
به فرشته های نگهبان اشاره کردم. "تا سه روز نباید بیدار بشن مراقبشون باشین."
"درگیری عاشقانه"
کیونگ روی تخت دراز کشیده بود، تبش قطع شده بود، اما پوستش هنوز گرم بود. گلهای یخ دور مچهایش بسته شده بودند و فرشته ها مدام آنها را عوض میکردند.
وقتی وارد شدم، چشمانش را باز کرد و اخم کرد: "دیگه از این گل های لعنتی بسه! من خوبم1"
آرام کنار تختش نشستم. "نه، هنوز خوب نیستی. باید استراحت کنی."
اما کیونگ یک دفعه خودش را بالا کشید و دستش را به سمت من دراز کرد. "سرا... من از این ضعف بدم میاد. تو میدونی که همیشه قوی بودم."دستم را گرفت و به سینهاش چسباند. قلبش تند میزد.
"ببین؟ هنوز زندم... پس بذار بلند شم."
نفس عمیقی کشیدم. "اگه بلند شی، من مجبورم تو رو بیهوش کنم."
چشمانش برق زد:"جرأت نداری؟"
لبخند زدم:"امتحان کن."
ناگهان خودش را به جلو کشید و لبش را به لبهام فشرد بوسه ای سوزان، پر از خشم و عشق.
وقتی عقب کشیدم، چشمانش پر از اشک بود."من از اینکه ضعیفم متنفرم... ولی از تو بیشتر بدم میاد که انقدر قوی هستی که ازم محافظت کنی."
برگ گل یخ را برداشتم و به آرامی اشک هایش را پاک کردم. "میدونم... ولی اینم میدونی که من همیشه ازت محافظت میکنم."ودر نهایت تسلیمش کردم وآرام به خواب فرو رفت.....
میدونستم برای بهتر شدنش باید یکم اعصابشو آروم کنم پس فکر عجیبی به سرم زد
با آرامبخش قوی وارد اتاق هانول و میهو شدم. هانول نیمه هوش بود، چشمانش نیمه باز، اما بدنش هنوز ضعیف از مبارزه با انرژی شیطانی. میهو کنارش نشسته بود، رنگ پریده اما هوشیار.
میهو پرسید:"سرا...این چیه؟" اما قبل از اینکه توضیح دهم، دستم را بلند کردم.
"باید هر دوتاتون روچند روز بیهوش کنم"
هانول چشم گرداند. "نه، صبر کن."
اما دیر بودعطر آرام بخش را درهوا پخش کرده بودم چشمانشون یک لحظه از درد برق زد، ولی بعد سنگین شد. بدنشان بیحال روی تخت افتاد.
به فرشته های نگهبان اشاره کردم. "تا سه روز نباید بیدار بشن مراقبشون باشین."
"درگیری عاشقانه"
کیونگ روی تخت دراز کشیده بود، تبش قطع شده بود، اما پوستش هنوز گرم بود. گلهای یخ دور مچهایش بسته شده بودند و فرشته ها مدام آنها را عوض میکردند.
وقتی وارد شدم، چشمانش را باز کرد و اخم کرد: "دیگه از این گل های لعنتی بسه! من خوبم1"
آرام کنار تختش نشستم. "نه، هنوز خوب نیستی. باید استراحت کنی."
اما کیونگ یک دفعه خودش را بالا کشید و دستش را به سمت من دراز کرد. "سرا... من از این ضعف بدم میاد. تو میدونی که همیشه قوی بودم."دستم را گرفت و به سینهاش چسباند. قلبش تند میزد.
"ببین؟ هنوز زندم... پس بذار بلند شم."
نفس عمیقی کشیدم. "اگه بلند شی، من مجبورم تو رو بیهوش کنم."
چشمانش برق زد:"جرأت نداری؟"
لبخند زدم:"امتحان کن."
ناگهان خودش را به جلو کشید و لبش را به لبهام فشرد بوسه ای سوزان، پر از خشم و عشق.
وقتی عقب کشیدم، چشمانش پر از اشک بود."من از اینکه ضعیفم متنفرم... ولی از تو بیشتر بدم میاد که انقدر قوی هستی که ازم محافظت کنی."
برگ گل یخ را برداشتم و به آرامی اشک هایش را پاک کردم. "میدونم... ولی اینم میدونی که من همیشه ازت محافظت میکنم."ودر نهایت تسلیمش کردم وآرام به خواب فرو رفت.....
میدونستم برای بهتر شدنش باید یکم اعصابشو آروم کنم پس فکر عجیبی به سرم زد
- ۲۳۲
- ۲۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط