نامه ی شماره ی

نامه ی شماره ی 14. 🎭

هم سلولی سلام

امروز غذایت دست نخورده ماند، گویا با هوای سلولت ناسازگاری میکنی.

نگهبان می‌گفت: قصد تَرک ما را کردی، واقعاً چرا؟

ناخداگاه یاد مادرم افتادم... آخر او همیشه شمع می‌کاشت و حاجت درو میکرد در مزرعه اش...!

وااای خدا
حالا من در این سلول نمور از کجا
شمع پیدا کنم؟ باشد ملالی نیست.

اصلا غصه نخوری... عکسش را روی. دیوار کشیدم!

مطمئنم حاجت روا خواهم شد...
از وقتی به انفرادی کوچ کردم بیشتر به تصویر و حرفهای مادرم فکر میکنم.

او سه قانون داشت...
عاشق شو، عاشق بمان و عاشق بمیر.

بابا می‌خندید و مثل تمام مَردهای آن روزها، عشق را کیلویی چند صدا می زد!

خواهرم، قانون اول را خیلی دوست داشت...

آنقدر زیاد که هر روز لا به لای فرمول های ریاضی و حساب چند بار مرورش میکرد تا شاید مردی پیدا شود برای اثباتش...

برادرم دومی را... مادر زادی عاشق بود...
گنجشک های لب ایوان را "خاتون" صدا میکرد و به شمعدانی های روی طاقچه می‌گفت: "بانو" و حوض حیاط، چقدر شبیه قانون سوم بود! هیچ وقت آب نداشت ولی از هر طرف که نگاهش می کردی دو ماهی سرخ را همیشه توی ذهنش میرقصاند.

من اما آدمی بودم "قانون مدار"
عاشقت شدم ، عاشقت هستم، و این عشقت اصلا حواسم نیست راستی بنظرت من چند وقتی هست که مُرده ام؟!
تو میدانی؟؟؟

دلتنگم شدی به دیوار بکوب
من این سوی دیوار منتظرت خواهم بود.

#هم_سلولی

📚☕✨
دیدگاه ها (۰)

چقدر لذت بخش است مطمئن باشید که یک نفر هست که از خودش هم بیش...

اینو خوندم خیلی خوشم اومد.✨😊

نامه ی شماره ی 13. 🎭هم سلولی سلاماز صبح دلشوره دارم، صدایی ا...

نامه ی شماره ی. 10. 🎭هم سلولی سلاماز وقتی آمدیساعت های زیادی...

در جست و جوی حقیقت(پارت25 بخش 2)

《 ازدواج نافرجام 》⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ پارت 85 ⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩خان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط