پارت ۸۳

فئودور:انگار پدر واقعا از حد گذرونده که شما دوتا انقدر از دستش کفری هستید

با این حرف دازای با ریز کردن چشم هاش جواب برادرش رو داد:

درست حدس زدی فئودور
پدر فراتر از حدش داره پا میذاره و ما.... دیگه تحملش رو نداریم.

فئودور:دازای بنظرم بهتره مامان باهاش حرف بزنه...پدر همیشه به حرف های مامان گوش میده و وقتی که گوش بده شاید متوجه بشه_

چویا:دوست ندارم اینو بگم فئو....اما آقای فوکوزاوا حتی حاضر نیست به حرف های ما راجب خودمون گوش بده...چه برسه به اینکه یکی دیگه مثل بانو زلدا این کار رو بکنه... و راجب ما صحبت کنه

همین جمله آخر باعث سکوتی عظیم و جوی خاکستری درون اتاق شد و هیچکس نمیتونست حرفی بزنه.
تا اینکه این سکوت توسط همون فردی که بوجودش آورد شکسته شد.

چویا: من..من میرم بیرون هوا بخورم فعلا.

دازای هم که میدونست مقاومت کردن دردی رو از اونها دوا نمیکنه و ممکنه جو بینشون رو عصبی تر کنه مقاومتی نکرد.

دازای: باشه هرطور راحتی

چویا با سر تکون دادن سریع از اتاق خارج شد و حین خروجش با محکم بستن در لرزه‌ای به تن همه انداخت چه افراد درون اتاق چه بیرون اتاق.
ولی بدون اهمیت دادن به این موضوع با قدم های پر غرور سمت آسانسور رفت.

حالا دازای با صدا ها و افکار تو سرش که هر لحظه بلندتر و بلندتر میشدن تنها مونده بود.

فئو هم سعی کرد تا اونجایی که میتونه و در توانش هست کمی از بار های رو دوش برادرش کم کنه
پس با صدایی آروم، بدون فشار رو به برادرش گفت:

دازای انقدر فکر نکن...با فکر کردن زیاد فقط اعصابت رو خراب تر از قبل میکنی پس تمومش_

دازای:پس میگی چی کار کنم ها!!!!!
چی کار کنم؟؟؟
از طرفی پدرم که باوجود اون همه دوست داشتنش داره کاری میکنه که من لای منگنه بمونم و نمیزاره یه قدم بردارم.
از طرفی هم چویا که عاشقش هستم و عزیز دردونه منه هم داره کم کم از اینکه توسط پدر من قبول بشه ناامید میشه.

فئودور........تا چند وقت دیگه یک سال میشه که ما باهم هستیم اما هنوز هم اون داره بعضی از روز ها به جدایی فکر میکنه و میدونی وقتی دلیلش رو ازش میپرسم چی میگه؟

فئودور:چ..چی میگه؟

دازای:میگه....من درد اینکه خانواده پشتم نباشن رو چشیدم....میدونم چقدر مزه تلخی میده و حتی از تلخ ترین شراب دنیا هم تلخ تره....مزه زهرمار میده دازای....نمیخوام تو هم همچین مزه‌ای رو بچشی.

حالا فئودور بود که علاوه بر دازای ، سنگینی حرف چویا رو متوجه شده بود ، و با خودش فکر میکرد که
حرف موحنایی هم درست بود هم غلط...هم شیرین بود هم تلخ....هم پر از حس بود هم پر از بی احساسی
طوری که نمیتونستی تشخیص بدی که باید از کدوم وجه از کدوم چهره و از کدوم صورت اون رو بشنوی یا بخونی تا متوجه منظور واقعی این حرف بشی.

دازای که سکوت فئودور رو دید متوجه شد اون هم مثل خودش درگیر حرف های چویا شده پس سرش رو پایین گرفت و هردو دستش رو تکیه گاه اون کرد.

یه کم بعد مرد مو مشکی با لحنی آروم گفت

فئودور:ببینم چویا این حرف ها رو به نیکولای هم زده؟
دیدگاه ها (۱)

Dazai x Chuuya

عه عه عه موری از این کارا بلد بود رو نمیکرد🤣

انتخواب کن

پارت ۷۰

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط