پارت ۱۱۶
وقتی ات و جونگسو با ذوق رفتن بالا برای آماده شدن، سکوتی کوتاه بین تهیونگ و جونگکوک افتاد.
تهیونگ دست به سینه گفت:
– «میخوای چی کار کنی؟ بذاریم همینجوری تنها برن بیرون؟»
جونگکوک نگاه سردی به پلهها انداخت و آروم جواب داد:
– «چارهای نداریم. ما هم آماده میشیم.»
بعد بیحرف، پلهها رو بالا رفت.
در اتاق که باز شد، برای چند ثانیه مکث کرد.
ات جلوی آینه ایستاده بود. پیراهنش رو درآورده بود و فقط با لباس زیر موهاشو با بیحوصلگی شونه میزد. نور صبح روی پوست روشنش و پانسمانی که محکم روی رانش بسته شده بود افتاده بود.
جونگکوک بدون حرف نزدیک شد. ناگهان از زیر بغل ات گرفت و بلندش کرد. ات لحظهای نگاه سردی از توی آینه بهش انداخت، بیهیچ اعتراض.
جونگکوک گذاشتش روی میز. کشوی میز رو باز کرد، یه تیوب چسب ضدآب بیرون کشید. با دقت، پانسمان ران ات رو کمی بالا زد و شروع کرد لبههاشو با چسب محکم کردن. حرکاتش آهسته و حسابشده بود.
ات با همون صدای آروم گفت:
– «خودم میتونستم این کارو بکنم.»
جونگکوک، بدون اینکه سرشو بلند کنه:
– «میدونم.»
چسب رو که تموم کرد، کف دستشو گذاشت روی گردن ات، بعد آروم کشید بالا تا روی صورتش. انگشتهاش چند لحظه روی گونهاش موند. نگاه جدی و سردش توی چشمهای ات قفل شد:
– «هنوز تب داری. چرا لجبازی میکنی؟ اگه استراحت میکردی، الان خیلی بهتر بودی.»
ات موهاشو به یک طرف زد، توی آینه چشم تو چشم شد با جونگکوک، و با لبخند خیلی کمرنگی گفت:
– «اینطوری حواسم پرت میشه. کمتر یادم میفته که دردم میاد.»
جونگکوک چند ثانیه ساکت موند. بعد دستشو برداشت و آروم عقب رفت:
– «هرطور راحتی.»
دوباره زیر بغل ات رو گرفت، بلندش کرد و روی زمین گذاشت. بعد رفت سمت کمد، درشو باز کرد و مشغول انتخاب لباس شد.
ات همونطور جلوی آینه ایستاده بود، موهاشو شونه میزد. ولی نگاهش از توی آینه هنوز روی جونگکوک بود… خونسرد، بیصدا، مثل همیشه.
تهیونگ دست به سینه گفت:
– «میخوای چی کار کنی؟ بذاریم همینجوری تنها برن بیرون؟»
جونگکوک نگاه سردی به پلهها انداخت و آروم جواب داد:
– «چارهای نداریم. ما هم آماده میشیم.»
بعد بیحرف، پلهها رو بالا رفت.
در اتاق که باز شد، برای چند ثانیه مکث کرد.
ات جلوی آینه ایستاده بود. پیراهنش رو درآورده بود و فقط با لباس زیر موهاشو با بیحوصلگی شونه میزد. نور صبح روی پوست روشنش و پانسمانی که محکم روی رانش بسته شده بود افتاده بود.
جونگکوک بدون حرف نزدیک شد. ناگهان از زیر بغل ات گرفت و بلندش کرد. ات لحظهای نگاه سردی از توی آینه بهش انداخت، بیهیچ اعتراض.
جونگکوک گذاشتش روی میز. کشوی میز رو باز کرد، یه تیوب چسب ضدآب بیرون کشید. با دقت، پانسمان ران ات رو کمی بالا زد و شروع کرد لبههاشو با چسب محکم کردن. حرکاتش آهسته و حسابشده بود.
ات با همون صدای آروم گفت:
– «خودم میتونستم این کارو بکنم.»
جونگکوک، بدون اینکه سرشو بلند کنه:
– «میدونم.»
چسب رو که تموم کرد، کف دستشو گذاشت روی گردن ات، بعد آروم کشید بالا تا روی صورتش. انگشتهاش چند لحظه روی گونهاش موند. نگاه جدی و سردش توی چشمهای ات قفل شد:
– «هنوز تب داری. چرا لجبازی میکنی؟ اگه استراحت میکردی، الان خیلی بهتر بودی.»
ات موهاشو به یک طرف زد، توی آینه چشم تو چشم شد با جونگکوک، و با لبخند خیلی کمرنگی گفت:
– «اینطوری حواسم پرت میشه. کمتر یادم میفته که دردم میاد.»
جونگکوک چند ثانیه ساکت موند. بعد دستشو برداشت و آروم عقب رفت:
– «هرطور راحتی.»
دوباره زیر بغل ات رو گرفت، بلندش کرد و روی زمین گذاشت. بعد رفت سمت کمد، درشو باز کرد و مشغول انتخاب لباس شد.
ات همونطور جلوی آینه ایستاده بود، موهاشو شونه میزد. ولی نگاهش از توی آینه هنوز روی جونگکوک بود… خونسرد، بیصدا، مثل همیشه.
- ۴.۰k
- ۱۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط