رمان:عشق همیشگی:)(P8)
سلاامم امیدوارم از این پارت لذت کافی رو ببرید:)
..........................
شخصیت ها:آرشین_پدری_مالریا_فرناندو_فران و...
ژانر:عاشقانه_درام_تراژدی...
.............
میخوام جلوی همتون به کسی که دوسش دارم پیشنهاد رابطه بدم...
من تپش قلبم شدیدتر شد،چند لحظه سکوت بود...
لیندا گفت بگو دیگه(با هیجان و ذوق)...
پدری گفت:اون کسی که دوسش دارم...آرشین هست!
من یکی از خجالت داشتم آب میشدم و قلبم داشت از حلقم میومد بیرون...
من هیچی نگفتم پدری اومد روبه روم و گفت به چشمام زل بزن...
منم به چشماش زل زدم خیلی چشمای زیبایی داشت درحدی که اون نگاهشو و چشاشو به کل جهان هستی نمیدادم...
همه هم داشتن نگاهمون میکردن...
پدری گفت:قبول میکنی باهم باشیم تا ابد؟
من فقط زل زده بودم به چشماش،ولی اینبار گفتم(با لحن خوشحال):آره...گفت:تا ابد؟گفتم:آرهههه(یکم بلند تر)
بعد پدری گرفتم بغل و گردنم و بوس کرد منم که احساس میکردم بغلش امن ترین جای جهانه:)
بچه ها دیدم همه دست میزدن و داد خیلی باحال بود...
بجز لیندا که فقط لبخند آرومی میزد!
از بغله هم جدا شدیم و پدری از جیب شلوارش یه حلقه ی خیلی قشنگ(فرم نازک و مینیمال و الماس یاقوت)...آورد بیرون و گفت:دستتو بده.
منم دست چپمو بهش دادم...دستمو گرفت و حلقه رو کرد داخل انگشت حلقمو و در گوشم گفت:تو تا ابد ماله منی...
گاوی بلند گفت:پدری چی گفتی؟
پدری گفت:یه چیزی بود بین من و آرشین...
دایانا گفت:الان که پدری عشقشو اعلام کرد منم میخوام بگم که من و هکتور میخوایم بچه دارشیم...هممون زدیم زیر خنده.
(اون شب کلی کنار هم خندیدیم و خوردیم)
(4 آگوست 2025)
روی تختم هستم...انگار خوابم یهو گوشیم زنگ میخوره...شماره ناشناسه...
برمیدارم گوشی رو تا جواب بدم یهو شیشه ی کشویی(که به بالکن راه داره)داخل اتاقم با سنگ بزرگی شکسته میشه!
ادامه دارد...
#رمان
#پدری
#بارسا
#رمان_عاشقانه
#رمان_تراژدی
#رمان_درام
#رمان_بارسا
#رمان_پدری
#بارسلونا
#رمان_عشق_همیشگی
#رمان_پدری_آرشین
#Pedri
#فوتبال
#عاشقانه
#غمگین
..........................
شخصیت ها:آرشین_پدری_مالریا_فرناندو_فران و...
ژانر:عاشقانه_درام_تراژدی...
.............
میخوام جلوی همتون به کسی که دوسش دارم پیشنهاد رابطه بدم...
من تپش قلبم شدیدتر شد،چند لحظه سکوت بود...
لیندا گفت بگو دیگه(با هیجان و ذوق)...
پدری گفت:اون کسی که دوسش دارم...آرشین هست!
من یکی از خجالت داشتم آب میشدم و قلبم داشت از حلقم میومد بیرون...
من هیچی نگفتم پدری اومد روبه روم و گفت به چشمام زل بزن...
منم به چشماش زل زدم خیلی چشمای زیبایی داشت درحدی که اون نگاهشو و چشاشو به کل جهان هستی نمیدادم...
همه هم داشتن نگاهمون میکردن...
پدری گفت:قبول میکنی باهم باشیم تا ابد؟
من فقط زل زده بودم به چشماش،ولی اینبار گفتم(با لحن خوشحال):آره...گفت:تا ابد؟گفتم:آرهههه(یکم بلند تر)
بعد پدری گرفتم بغل و گردنم و بوس کرد منم که احساس میکردم بغلش امن ترین جای جهانه:)
بچه ها دیدم همه دست میزدن و داد خیلی باحال بود...
بجز لیندا که فقط لبخند آرومی میزد!
از بغله هم جدا شدیم و پدری از جیب شلوارش یه حلقه ی خیلی قشنگ(فرم نازک و مینیمال و الماس یاقوت)...آورد بیرون و گفت:دستتو بده.
منم دست چپمو بهش دادم...دستمو گرفت و حلقه رو کرد داخل انگشت حلقمو و در گوشم گفت:تو تا ابد ماله منی...
گاوی بلند گفت:پدری چی گفتی؟
پدری گفت:یه چیزی بود بین من و آرشین...
دایانا گفت:الان که پدری عشقشو اعلام کرد منم میخوام بگم که من و هکتور میخوایم بچه دارشیم...هممون زدیم زیر خنده.
(اون شب کلی کنار هم خندیدیم و خوردیم)
(4 آگوست 2025)
روی تختم هستم...انگار خوابم یهو گوشیم زنگ میخوره...شماره ناشناسه...
برمیدارم گوشی رو تا جواب بدم یهو شیشه ی کشویی(که به بالکن راه داره)داخل اتاقم با سنگ بزرگی شکسته میشه!
ادامه دارد...
#رمان
#پدری
#بارسا
#رمان_عاشقانه
#رمان_تراژدی
#رمان_درام
#رمان_بارسا
#رمان_پدری
#بارسلونا
#رمان_عشق_همیشگی
#رمان_پدری_آرشین
#Pedri
#فوتبال
#عاشقانه
#غمگین
- ۷.۲k
- ۰۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط