بامداد است تو چمدانت را بسته ای نه نمی خواهم مرا در

بامداد است... تو چمدانت را بسته ای... نه نمی خواهم مرا در بقچه ی دلت پنهان کنی می دانم... مرا سرمه کن و بر چشمت بکش... تا سیر ببینمت... تا سیر ببینی ام شاید... تنهایم که گذاشتی انگار مادرم در دلم رخت می شست... از دستهایش نمی گویم... دستهای کبود و لرزان که گفتن ندارد... تو رفتی برای همیشه... همیشه به سوی همیشه می روی... این بار اما همیشه رفت و در هرگز آب شد... تا در ابتدای سطر، دیگر برنمیگردم، بلغزد... درست مثل... نمی دانم... شاید مثل من...
 
《 رادیو شب 》
دیدگاه ها (۱)

دنبال یک نشان می گردم یا رد پایی از تو که به سمت من باشد. لا...

با من به گذشته بیادارم از حال می روم ! #آرش_ناجی

چه سخن ها که خُدا با من تنها دارد.... #فاضل_نظری

به آدمهای مهربان زخم نزنیدچون گوشه قلب خدا زخمی میشود...آدمه...

خداحافظی با دنیایی که به آن تعلق نداشتماین داستان درمورد همی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط