پارت

#پارت ۱۵۰



امیر علی :
منتظر رُز وایساده بودم داشت جلو آینه چادرش رو درست می کرد
اومد کنارم وگفت : بریم ببخشی دیر شد
- مهم نیست
دستمو گرفت وگفت : آرمان رو بیارم ؟
- نه بزار پیش مامان باشه اون لباس زیاد داره تو فعلا مهمی
رُز: خودت چی می خوای کت شلوار چه رنگی بپوشی ؟
- فعلا بریم نگاه کنیم ببینیم چی میشه
عروسی بهترین دوستم وداداشم بود رهامی که همیشه هوام رو داشت وچقدر همیشه سرم غُر می زد که کی زن تو میشه حالا خواهر اون کنارم بود ودستش تو دستم دستشو فشردم سرشو اورد بالا وبالبخند نگام کرد
در رو براش باز کردم وگفتم : ببینم چیکار می کنی
سوئیچ رو دادم دستش دستشو از دستم جدا کرد ونشست پشت فرمون منم رفتم وبغل دستش نشستم وکمربندمو بستم
رُز با یه حالت با مزه گفت : نترس سالم می رسونمت
- نمی ترسم احتیاط می کنم تو هم کمربندتو ببند
کمربندشو بست وماشین رو روشن کردوراه افتاد خودمو با کتابی مشغول کردم ولی حواسم به اون بود خیلی ریلکس رانندگی می کرد کتاب رو کنار گذاشتم وگفتم : مثله عقدرهام نری یه لباس باز بگیری
نگاهی بهم انداخت وگفت : هر چی خوشم اومد می گیرم بازم بود یه جوری درستش می کنم
- رُز این چه حرفیه می زنی
رُز : به من اعتماد نداری
- منظورم این نیست
رُز : پس منظورت چیه ؟
چقدر شیطون شده بود
- بعدا میگم
رفتیم مرکز خرید وانقدر رُز مغازه به مغازه سرک کشید که خندم گرفته بود
- رُز دقیقا بگو چی می خوای ؟
رُز : یه لباس آبی فیروزه ای
- خوب زودتر می گفتی منم کمک کنم .
از اونی که فکرشم می کردم سخت تر بود دیگه نا امید شده بودیم ورُز قصد خرید لباس مشکی رو کرده بود که نگاهم به لباس ابی که اوندمی گفت افتاد
- چطوره رُز ؟!
رُز برگشت وبا دیدن لباس ذوقی کرد وگفت : خیلی خوشگله امیر علی ولی خیلی هم بازه
- درستش می کنی
خندیدورفتیم بوتیک ورُز رفت لباس رو پوشید دوست داشتم تو تنش ببینم واون اجازه نمی داد از کارش ناراحت شدم کارای اجیب غریبش واسه ام اجیب بود وقتی اومد بیرون با لبخند گفت : دلخور نشو دیگه امیر علی بعد می بینی دختره فروشنده گفت برم پیش یه خیاط وبراش کت بدوزم
امیر علی
دستمو گرفت لبخندزدم وگفتم : باشه هر چی تو بگی
پول لباسشو حساب کردم ورفتیم کفش وشال کیفم گرفت یکمم لوازم آرایش گرفت وقتی کارش تموم شدگفت : حالا نوبت توه
- من فردا میام خرید بریم
متعجب گفت : چی شد ؟امیر علی
- خستم چیزی نیست بریم من خیلی گشنمه
قبول کرد وبرگشتیم خونه
دیدگاه ها (۶)

#پارت۱۵۱نازنین:آرمان رو که آماده بودرو بغل کردم وگذاشتمش با ...

#پارت ۱۵۲نازنین :داشتم از خنده غَش می کردم همه ای نگاه ها رو...

#پارت ۱۴۹نازنین:تقریبا ساعت دوازده بود امیر علی برگشت تونور ...

#پارت ۱۴۸نازنین : امیر علی رفته بود ومن نشسته بودم تو سالن ن...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

CHERRY BLOSSOM Part 3۲صبح یه نور کمرنگ از پنجره افتاد تو اتا...

بچه ها اومدم یه چیزی بگم من با یه سری بچه ها خیلی تو روبیک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط