خانزاده پارت جلددوم فصل دوم رمان جذاب خان زاده
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت1 #جلد_دوم فصــل دوم رمــــان جـــذاب خـــان زاده
مقدمه:
تصور کن همه چیز خوب داره پیش میره! من کناره تو و دخترمون خوشحالم و این زندگی پر از آرامش و از هر چیزی بیشتر دوست دارم.
اما دست سرنوشت بی رحم تر از این حرفاس که اجازه بده هم چنان این آرامش پایدار بمونه.
اگه این سرنوشت بی رحم باعث باز شدن زخمای کهنه بشه چه اتفاقاتی برای من و تو میوفته؟
و یا حتی اگر درهای جدید رو به روی من و تو باز کنه!
آره درسته آدمای جدید وارد زندگی مون میشن و یا همون آدمای گذشته قدیم بهمون دوباره ضربه می زنن.
کاش همون موقع به جای انکار لغزش و اشتباه مون اصلاحش می کردیم...!
* * * * *
با عجله از دانشگاه بیرون زدم و به سمت ماشینی که به تازگی اهورا برام خریده بود پا تند کردم.
هنوز به ماشین نرسیده بودم که گوشیم زنگ خورد.
چون می دونستم کیه تند جواب دادم و گفتم
_یک ربع دیگه خونم.
صدای کلافش از پشت گوشی طنین انداخت
_من نیم ساعت دیگه جلسه دارم...زود خودت و برسون! این وروجک ننم و آورد جلوی چشمام.
در حالی که داشتم ریز ریز می خندیدم دره ماشین و باز کردم و سوار شدم.
_چشم! تا یک ربع دیگه دره خونم...و درضمن این مکافات الانم تقصیره تو بهت گفتم بزار برای مونس یه پرستار بگیریم و یا حداقل بزاریمش مهد!
همون جوابی که بارها و بارها شنیده بودم تحویلم داد
_بچه چهار ساله مامان و بابا می خواد نه پرستار و مهد.
با پرویی گفتم
_پس هم چنان این وضع ادامه داره عزیزم...طبق قرارمون نصف روز مجبوری مونس و نگهداری تا دانشگاه من تموم بشه
🍁🍁🍁🍁
شـــروع فصــل دوم رمان خـــان زاده❤️❤️❤️
Comments please💟
#عاشقانه #عکس_نوشته #جذاب #فانتزی #دخترونه #نوشته #هنری
#خان_زاده #پارت1 #جلد_دوم فصــل دوم رمــــان جـــذاب خـــان زاده
مقدمه:
تصور کن همه چیز خوب داره پیش میره! من کناره تو و دخترمون خوشحالم و این زندگی پر از آرامش و از هر چیزی بیشتر دوست دارم.
اما دست سرنوشت بی رحم تر از این حرفاس که اجازه بده هم چنان این آرامش پایدار بمونه.
اگه این سرنوشت بی رحم باعث باز شدن زخمای کهنه بشه چه اتفاقاتی برای من و تو میوفته؟
و یا حتی اگر درهای جدید رو به روی من و تو باز کنه!
آره درسته آدمای جدید وارد زندگی مون میشن و یا همون آدمای گذشته قدیم بهمون دوباره ضربه می زنن.
کاش همون موقع به جای انکار لغزش و اشتباه مون اصلاحش می کردیم...!
* * * * *
با عجله از دانشگاه بیرون زدم و به سمت ماشینی که به تازگی اهورا برام خریده بود پا تند کردم.
هنوز به ماشین نرسیده بودم که گوشیم زنگ خورد.
چون می دونستم کیه تند جواب دادم و گفتم
_یک ربع دیگه خونم.
صدای کلافش از پشت گوشی طنین انداخت
_من نیم ساعت دیگه جلسه دارم...زود خودت و برسون! این وروجک ننم و آورد جلوی چشمام.
در حالی که داشتم ریز ریز می خندیدم دره ماشین و باز کردم و سوار شدم.
_چشم! تا یک ربع دیگه دره خونم...و درضمن این مکافات الانم تقصیره تو بهت گفتم بزار برای مونس یه پرستار بگیریم و یا حداقل بزاریمش مهد!
همون جوابی که بارها و بارها شنیده بودم تحویلم داد
_بچه چهار ساله مامان و بابا می خواد نه پرستار و مهد.
با پرویی گفتم
_پس هم چنان این وضع ادامه داره عزیزم...طبق قرارمون نصف روز مجبوری مونس و نگهداری تا دانشگاه من تموم بشه
🍁🍁🍁🍁
شـــروع فصــل دوم رمان خـــان زاده❤️❤️❤️
Comments please💟
#عاشقانه #عکس_نوشته #جذاب #فانتزی #دخترونه #نوشته #هنری
- ۱۵.۱k
- ۲۶ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط