پارت

#پارت22
رمان ماهور
فکرم درگیرش بود. انتظار نداشتم انقدر منطقی برخورد کنه. منتظر یه دعوای حسابی بودم.
وسایل بابا رو که جمع کردم کارتون رو گوشه از اتاق گذاشتم و کارتون دیگه رو برداشتم سمت اتاق خودم رفتم و وسایلم رو جمع کردم.
لوازمی که ممکن بود لازم بشه رو توی اتاق گذاشتم اما وسایل مربوط به طراحیم رو توی جعبه نگه داشتم تا با وسایل بابا ببرم خونه.
باید یه طراح استخدام میکردیم.
...
{رهام}
خسته برگشتم خونه موبایلم رو از تو جیبم بیرون اووردم و روی میز گذاشتم و خودم رو پهن کردم رو تخت.
چندتا کنسرت دیگه بیشتر نداشتیم و خوب بعدش باید میرفتیم تورنتو و ونکوور و بعد هم آهنگ جدید.
درحال دو دوتا چهارتا بود که موبایلم زنگ خورد.
از روی میز برداشتم و نگاهی انداختم. با دیدن اسم پرهام انرژی گرفتم.
-الو سلام.
-سلام داداش خسته نباشی.
-توهم خسته نباشی. خوبی؟
-ممنون تو چطوری؟ سراغی از ما نمیگیری.
-خودتم میدونی چقدر سرم شلوغه.
-میدونم. شوخی کردم... شنیدم که، دل و دادی رفته.
-ای رادینِ...
-خیلی هم کار خوبی کرده حالا دیگه به رادین میگی به من نمیگی؟
-آخه میدونم رفتی راست گذاشتی کف دست مامان بابا.
-اِ از کجا فهمیدی؟
-گفتی؟ ای تو روحت.
-آره دیگه خلاصه که با خانومی یه قرار بزار امروز خانواده ببیننش.
-اول که اسم داره رادین خان بهت نگفته اسمش ماهوره؟
دوم ببینم پیش خودت چی فکر کردی من برم با دختر مردم قرار بزارم بگم تشریف بیارین خانواده ام بپسندنتون.
-خیله خوب خودم تنها به نمایندگی مامان بابا میام.
-عجب! یه کاریش میکنم حالا.
دیدگاه ها (۶)

#پارت23رمان ماهور با استرس دست به گوشی بردم و شمارش رو گرفتم...

#پارت24رمان ماهورجلو در رستوران سنتی از ماشین پیاده شدیم. دا...

#پارت21رمان ماهــوربا ماشین وارد شرکت شدم دم در سلامی به نگه...

#پارت20رمان ماهــورداخل که رفتم امیر میلاد هم کادوش رو به ما...

نام فیک: عشق مخفیPart: 3ویو ات*ات. اقای پارک گفتن که هنوز وس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط