صفحه بیست و پنج رمان لحظه های زندگی
صفحه بیست و پنج رمان لحظه های زندگی
گفتم: من می رم اگه کاریم داشتی صدام
بکن٠
چشمهای مامان به من نگاه می کرد وحرفی
نمی زد به مامان خیره شدم وبعد اومدم
بیرون. در و بستم تاصدای تلوزیون مامان
واذیت نکنه٠
به سمت آشپز خونه حرکت کردم ومشغول
آشپزی شدم؛ درهمین حال صدای پاشنیدم
متوجه شدم صدای پای رامین:؛ رامین به
داخل آشپز خونه اومد من: سلام آقای
سحرخیز؛ رامین: سلام لوس بی نمک٠
من: دیدم تنبل شدی. دیر بیدار شدی رامین
نذاشت ادامه حرفمو بگم وبالحن بی حوصلگی
گفت: ای بابا
#ملیحه#نویسنده#رمان#_#ادبیات#
گفتم: من می رم اگه کاریم داشتی صدام
بکن٠
چشمهای مامان به من نگاه می کرد وحرفی
نمی زد به مامان خیره شدم وبعد اومدم
بیرون. در و بستم تاصدای تلوزیون مامان
واذیت نکنه٠
به سمت آشپز خونه حرکت کردم ومشغول
آشپزی شدم؛ درهمین حال صدای پاشنیدم
متوجه شدم صدای پای رامین:؛ رامین به
داخل آشپز خونه اومد من: سلام آقای
سحرخیز؛ رامین: سلام لوس بی نمک٠
من: دیدم تنبل شدی. دیر بیدار شدی رامین
نذاشت ادامه حرفمو بگم وبالحن بی حوصلگی
گفت: ای بابا
#ملیحه#نویسنده#رمان#_#ادبیات#
- ۷.۴k
- ۱۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط