قصه درختی که خشک شد

"قصه درختی که خشک شد"

سیاه پوشیده بود،
به جنگل آمد...
من استوار بودم و تنومند!
من راانتخاب کرد...
دستی به تنه و شاخه هایم کشید،
تبرش را در آورد...
زد و زد...
محکم و محکم تر

به خودم میبالیدم،
دیگرنمیخواستم درخت باشم ،
آینده ی خوبی در انتظارم بود...
میتوانستم یک قایق باشم،
شاید هم چیز بهتری....

درد ضربه هایش بیشتر می شد و من هم به امید روزهای بهتر توجهی به آن نمیکردم...

اما ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، شاید او تنومند تر بود،شاید هم نه!
اما حداقل به نظر مرد تبر به دست، آن درخت چوب بهتری داشت ،
شاید هم زود از من سیرشده بود و دیگر جلوه ای برایش نداشتم،
مرا رها کرد، با زخم هایم ، و او را برد...

من نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه، نه عصایی برای پیرمرد و نه قایق و ...

خشک شدم....
دیدگاه ها (۱۱)

به دوس دخترم گفتم یا کچل کن یا تموم

آدمهای مهربان...از سر احتیاجشان نیست که مهربانند! آنها دنیا ...

بعله

اگر دیدی کسیخیلی زود وابستت شد...بدونخیلی تنهاست...بدون که.....

"یادگاری از تاریکی" "پارت دهم"همانطور به زمین خیره شده بودم ...

3:Amityville Horror Houseخانه ترسناک امیتویلایستادم. صدای خش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط