پارت
#پارت32
ماشین از حرکت ایستاد...
روزبه_این جا خوبه ؟ برم جلوتر ؟
مهری هول زده گفت :
+نه نه ! همین سر کوچه خوبه !
با عاطفه دست داد و روبوسی کرد ،
سرش را به سمت فرشید که طرف دیگر عاطفه بود خم کرد و گفت :
+خداحافظ آقا فرشید .
در ماشین را باز کرد و بیرون رفت .
جلوی شیشه ی صندلی جلو ایستاد و کیفش را بالا آورد و روبه بهنام گفت :
+دلم میخواد با این بزنمت !!
ولی مراعات میکنم ، متوجه ای؟
بهنام خندیدو گفت :
برو بچه خدافظ !
مهری ایشی گفت.
روزبه کمربندش را باز کرد و از ماشین پیاده شد .
به سمت مهرنوش رفت و گفت :
_بیام باهات تا دم در ؟؟
+نهههه ، یکی ببینه چی میگه اخه ؟؟
روزبه لبخندی زد و گفت :
باشه برو .
+ببین ! حواست به عاطفه باشه ، بهنام سر به سرش نزاره هاااا!!
وسط راه ولش نکینن ها سر کوچشون پیادش کن باشه ؟؟
روزبه خندید و گفت :
باااااااشه مهری !
حواسم هست !
برو دیگ دیر وقته سلام مامان و بابا هم برسون !
مهری بلند تر گفت :
اونوقت بگم تو سلام رسوندی ؟
نمیگن کجا دیدیش ؟؟
روزبه با گیجی سرش را تکان داد و خیره به صورتش گفت :
اهوم ، حق با توئه ! ولش کن پس سلام نرسون!
مهری خندید .ونفس روزبه بند آمد .
دسته ای از موهای حالت دارش کنار صورتش ریخته بود .
نگاه روزبه بین چشمانش در گردش بود ، دستش را به سمت صورتش برد و موهایش را لمس کرد و انگشت هایش را آرام تا روی گونه اش کشید...
مهری جا خورده بود .
انگار که برق گرفته بودش.
سرِ جایش خشک شده بود .
_مراقب خودت باش !
دستش را پایین آورد
نفس مهری برگشت .
چشمانش را محکم به هم فشرد و هول زده گفت :
خدافظ وبه سمت خانه دوید ...
...
بهنام به سمت فرمان خم شد وبوق زد صدایش کرد !
_بیا دیگ بابا !
روزبه به سمت ماشین راه افتاد
و باخودش گفت :
"من چِم شده ؟"
و سوار شد.
از عاطفه آدرس گرفت و به سمت خانه اشان راه افتاد !
...
عصبی بود .
از دست خودش !
چرا اینقدر زود وا داده بود ؟؟
چشم هایش را مالید و با خودش گفت :
"حالا مهرنوش چه فکر هایی دربارم میکنه ؟"
لعنت !
بهنام به سمت عاطفه برگشت و گفت :
_خیلی ساکتی ها !
بر عکس ،اون دوستت ماشالا از زبون کم نمیاره!
عاطفه لبخند زد و گفت :
+چی بگم خب ؟
آره مهرنوش یکمی وراجه !
بهنام ضربه ای به بازوی روزبه زد و گفت :
_ببین ، دوستش هم قبول داره ولی تا من میگم به خانومِ مهرنوش بر می خوره !
هنوز هم عصبی و اخم هایش به شدت در هم بود گفت :
_خب خیلی علاقه داری ؟
میتونی یه بار دیگ بهش بگی !
فرشید وارد بحث شد و گفت :
_اونم خیلی دلش میخواست ، کیفشو بزنه تو سرت !
این راکه گفت، عاطفه با صدای بلند خندید و فرشید هم نتوانست خنده اش را مهار کند .
اما بهنام با اخم گفت :
_رو آب بخندین .
و رویش را برگرداند !
چه قدر ذوق می کرد از خنده هایش !
زیر چشمی نگاهش کرد و با دیدن لبخندش ضعف کرد .
_کوچتون اینه عاطفه خانوم ؟!
حواسش سر جایش برگشت ،
بند کیفش را فشرد و گفت :
بله همین جاست ،
ممنونم !
روزبه ماشین را نگه داشت و گفت :
سفارش مهرنوش بود که سر کوچه پیادتون کنم !
ببخشید دیگ !
چه قدر دلش میخواست فرشید هم او را عاطفه صدا میکرد و مهری را مهرنوش خانوم !
سعی کرد تمام دلگیری هایش را پشت لبخندش پنهان کند .
در عقب را باز کرد و گفت :
+مرسی ممنون .
خداحافظ همگی!
نگاه اخر را به فرشید انداخت و از ماشین پیاده شد ...
روزبه همراه مهری پیاده شده بود !
سعی کرد به بی تفاوتی های فرشید فکر نکند ولی تقریبا بی فایده بود !
به شدت دلش میخواست الان کنارش می ایستاد و حواسش بود تا وارد خانه شود ...
بینی اش را بالا کشید و آمد به سمت خانه حرکت کند که صدای باز و بسته شدن در ماشین را شنید ...
نفس در سینه اش حبس شد .
باخودش گفت
"خدایا فرشید باشه "
برگشت و روزبه را پشت سرش دید !
واقعا که دلش را الکی خوش کرده بود!
فرشیدِ بی تفاوت ،بدترین فرشید دنیا بود !
روزبه گفت :
می مونم تا برید تو .
من دلم نمیخواد اتفاقی واست بی افته !
همینطور دلم نمیخواد مهرنوش با کیفش بزنه تو سرم !
عاطفه خندید و گفت :
شبتون بخیر !
و دور شد....
...
ماشین از حرکت ایستاد...
روزبه_این جا خوبه ؟ برم جلوتر ؟
مهری هول زده گفت :
+نه نه ! همین سر کوچه خوبه !
با عاطفه دست داد و روبوسی کرد ،
سرش را به سمت فرشید که طرف دیگر عاطفه بود خم کرد و گفت :
+خداحافظ آقا فرشید .
در ماشین را باز کرد و بیرون رفت .
جلوی شیشه ی صندلی جلو ایستاد و کیفش را بالا آورد و روبه بهنام گفت :
+دلم میخواد با این بزنمت !!
ولی مراعات میکنم ، متوجه ای؟
بهنام خندیدو گفت :
برو بچه خدافظ !
مهری ایشی گفت.
روزبه کمربندش را باز کرد و از ماشین پیاده شد .
به سمت مهرنوش رفت و گفت :
_بیام باهات تا دم در ؟؟
+نهههه ، یکی ببینه چی میگه اخه ؟؟
روزبه لبخندی زد و گفت :
باشه برو .
+ببین ! حواست به عاطفه باشه ، بهنام سر به سرش نزاره هاااا!!
وسط راه ولش نکینن ها سر کوچشون پیادش کن باشه ؟؟
روزبه خندید و گفت :
باااااااشه مهری !
حواسم هست !
برو دیگ دیر وقته سلام مامان و بابا هم برسون !
مهری بلند تر گفت :
اونوقت بگم تو سلام رسوندی ؟
نمیگن کجا دیدیش ؟؟
روزبه با گیجی سرش را تکان داد و خیره به صورتش گفت :
اهوم ، حق با توئه ! ولش کن پس سلام نرسون!
مهری خندید .ونفس روزبه بند آمد .
دسته ای از موهای حالت دارش کنار صورتش ریخته بود .
نگاه روزبه بین چشمانش در گردش بود ، دستش را به سمت صورتش برد و موهایش را لمس کرد و انگشت هایش را آرام تا روی گونه اش کشید...
مهری جا خورده بود .
انگار که برق گرفته بودش.
سرِ جایش خشک شده بود .
_مراقب خودت باش !
دستش را پایین آورد
نفس مهری برگشت .
چشمانش را محکم به هم فشرد و هول زده گفت :
خدافظ وبه سمت خانه دوید ...
...
بهنام به سمت فرمان خم شد وبوق زد صدایش کرد !
_بیا دیگ بابا !
روزبه به سمت ماشین راه افتاد
و باخودش گفت :
"من چِم شده ؟"
و سوار شد.
از عاطفه آدرس گرفت و به سمت خانه اشان راه افتاد !
...
عصبی بود .
از دست خودش !
چرا اینقدر زود وا داده بود ؟؟
چشم هایش را مالید و با خودش گفت :
"حالا مهرنوش چه فکر هایی دربارم میکنه ؟"
لعنت !
بهنام به سمت عاطفه برگشت و گفت :
_خیلی ساکتی ها !
بر عکس ،اون دوستت ماشالا از زبون کم نمیاره!
عاطفه لبخند زد و گفت :
+چی بگم خب ؟
آره مهرنوش یکمی وراجه !
بهنام ضربه ای به بازوی روزبه زد و گفت :
_ببین ، دوستش هم قبول داره ولی تا من میگم به خانومِ مهرنوش بر می خوره !
هنوز هم عصبی و اخم هایش به شدت در هم بود گفت :
_خب خیلی علاقه داری ؟
میتونی یه بار دیگ بهش بگی !
فرشید وارد بحث شد و گفت :
_اونم خیلی دلش میخواست ، کیفشو بزنه تو سرت !
این راکه گفت، عاطفه با صدای بلند خندید و فرشید هم نتوانست خنده اش را مهار کند .
اما بهنام با اخم گفت :
_رو آب بخندین .
و رویش را برگرداند !
چه قدر ذوق می کرد از خنده هایش !
زیر چشمی نگاهش کرد و با دیدن لبخندش ضعف کرد .
_کوچتون اینه عاطفه خانوم ؟!
حواسش سر جایش برگشت ،
بند کیفش را فشرد و گفت :
بله همین جاست ،
ممنونم !
روزبه ماشین را نگه داشت و گفت :
سفارش مهرنوش بود که سر کوچه پیادتون کنم !
ببخشید دیگ !
چه قدر دلش میخواست فرشید هم او را عاطفه صدا میکرد و مهری را مهرنوش خانوم !
سعی کرد تمام دلگیری هایش را پشت لبخندش پنهان کند .
در عقب را باز کرد و گفت :
+مرسی ممنون .
خداحافظ همگی!
نگاه اخر را به فرشید انداخت و از ماشین پیاده شد ...
روزبه همراه مهری پیاده شده بود !
سعی کرد به بی تفاوتی های فرشید فکر نکند ولی تقریبا بی فایده بود !
به شدت دلش میخواست الان کنارش می ایستاد و حواسش بود تا وارد خانه شود ...
بینی اش را بالا کشید و آمد به سمت خانه حرکت کند که صدای باز و بسته شدن در ماشین را شنید ...
نفس در سینه اش حبس شد .
باخودش گفت
"خدایا فرشید باشه "
برگشت و روزبه را پشت سرش دید !
واقعا که دلش را الکی خوش کرده بود!
فرشیدِ بی تفاوت ،بدترین فرشید دنیا بود !
روزبه گفت :
می مونم تا برید تو .
من دلم نمیخواد اتفاقی واست بی افته !
همینطور دلم نمیخواد مهرنوش با کیفش بزنه تو سرم !
عاطفه خندید و گفت :
شبتون بخیر !
و دور شد....
...
- ۴.۲k
- ۱۷ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط