یک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستم

یک روز می‌آیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم ولی چشم انتظارت نیستم
.
یک روز می‌آیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم
.
شب‌زنده داری می کنی تا صبح زاری می کنی
تو بیقراری می کنی ، من بیقرارت نیستم
.
پاییز تو سر می‌رسد قدری زمستانی و بعد
گل میدهی، نو می شوی‌، من در بهارت نیستم
.
زنگارها را شسته‌ام دور از کدورت‌های دور
آیینه‌ای رو به توام‌، اما کنارت نیستم
.
دور دلم دیوار نیست، انکار من دشوار نیست
اصلا منی در کار نیست، امن ام حصارت نیستم
.
افشین یداللهی
دیدگاه ها (۵)

حواست باشه اگر در دوران بحران به چیزی یا کسی وابسته شدی، عاد...

در رمان پیرمرد و دریا, همینگوی عبارتی را تعبیه کرده که چکیده...

بعد از ازدواج یادمان باشد که برای سرگرمی خودمان،برای نیاز به...

پس تو خودت را محاکمه خواهی کرد ، این دشوارترین کار است ! محا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط