ظهور ازدواج
✿) ظهور ازدواج (✿)
(♡)پارت ۲۶۹ (♡)
... حس تهوع بدي بهم دست داد. اما نتونستم جلوي خودم رو بگیرم و محکم ترین حالت ممکن رو به خودم گرفتم و لبخند پیروزمندانه و پر از پوزخندي نثارش کردم. من از اون اشغال دونی در رفتم. بدون اینکه به هدفش برسه.. اون حق نداره براي زندگي من و جیمز و بقیه تصمیم بگیره... هرکي که میخواد باشه... هر چقدر که قدرت و ثروت داشته باشه من جلوش کم نمیارم اگه قراره وحشي تر بشه نمیخوام حس پيروزي و تصاحب حتي جیمز رو داشته باشه.. حتي براي يه لحظه... جیمین : همسر منه.. حتي اگه موقت باشه... حداقل به سلنا نمیبازمش... جیمین چتونه ..بابا.. قتل نکردم که... نامزد کردم. یه دفعه همه از بهت خارج شدن و خندیدن و شروع کردن به دست زدن و سوت کشیدن
زدن و سوت کشیدن با ذوق شيريني نگاشون کردم و اروم خندیدم.. يکي از پسرا که تقریبا همسن جیمز بود و کت تک مخمل پوشیده بود تند و جدي گفت وایستین ببینم... جیمین داري شوخي ميكني؟ مسخره بازیه؟ قشنگ... جیمین نرم خندید و گفت اصلا هم شوخي نيست.. کاملا جديه... و انگشتش رو بالا گرفت و گفت بین خودمون نامزد کردیم. دو،سه نفر خندیدن و با ذوق گفتن وای خدا چه يکي از پسرا گفت اخه تو و ازدواج؟ اصلا.. همه مون شوکه شدیم..تو که اصلا تو این خط ها نبودي جیمز دستش رو پایین آورد و دستم رو گرفت و عمیق و با عشق ساختگي تو چشمام نگاه کرد. منم زل زدم توي چشماش گرم گفت: گاهی یه نگاه یه لبخند، حتي يه اشك همه زندگیت رو بهم میریزه..همه چیز رو از روال خودش خارج میکنه و... چاره اي نداري جز تسلیم شدن.. قلبم ریخت. نگاهش رو کشید روی مهمونا و :گفت قلبه دیگه... خيلي بد لرزید... کاریشم نمیشد کرد. تنها کاری که میتونستم بکنم داشتنش و تلاش براي برآورده کردن ارزوهاش بود.. نفسم بند اومد.. همه با شوق دست زدن در حالیکه از درون داشتم آتیش میگرفتم لبخند عميقي براي حفظ نگاه کردم. ظاهر زدم و به دور و برم چند تاز از پسرا و مردهاي جمع اومدن جلو و با خنده و تبريك جیمین رو بغل کردن يکي از خانومهای اومد جلو و دستم رو گرفت و مهربون گفت: عزیزم. این همه تعجب ما رو ببخش..همه مون شوکه شدیم.. اصلا انتظارش رو نداشتیم. خيلي خوش اومدي.. لبخند زدم و با محبت گفتم: خيلي ممنونم.. سوزان تند بغلم کرد و گفت: ای جانم خوش اومدي دخترم.. تو اغوشش فشارم داد که حس کردم دارم خفه میشم و گفتم از اشنايي باهاتون خيلي خوشحالم... اروم دور و با محبت مادرانه اي نگام کرد
(♡)پارت ۲۶۹ (♡)
... حس تهوع بدي بهم دست داد. اما نتونستم جلوي خودم رو بگیرم و محکم ترین حالت ممکن رو به خودم گرفتم و لبخند پیروزمندانه و پر از پوزخندي نثارش کردم. من از اون اشغال دونی در رفتم. بدون اینکه به هدفش برسه.. اون حق نداره براي زندگي من و جیمز و بقیه تصمیم بگیره... هرکي که میخواد باشه... هر چقدر که قدرت و ثروت داشته باشه من جلوش کم نمیارم اگه قراره وحشي تر بشه نمیخوام حس پيروزي و تصاحب حتي جیمز رو داشته باشه.. حتي براي يه لحظه... جیمین : همسر منه.. حتي اگه موقت باشه... حداقل به سلنا نمیبازمش... جیمین چتونه ..بابا.. قتل نکردم که... نامزد کردم. یه دفعه همه از بهت خارج شدن و خندیدن و شروع کردن به دست زدن و سوت کشیدن
زدن و سوت کشیدن با ذوق شيريني نگاشون کردم و اروم خندیدم.. يکي از پسرا که تقریبا همسن جیمز بود و کت تک مخمل پوشیده بود تند و جدي گفت وایستین ببینم... جیمین داري شوخي ميكني؟ مسخره بازیه؟ قشنگ... جیمین نرم خندید و گفت اصلا هم شوخي نيست.. کاملا جديه... و انگشتش رو بالا گرفت و گفت بین خودمون نامزد کردیم. دو،سه نفر خندیدن و با ذوق گفتن وای خدا چه يکي از پسرا گفت اخه تو و ازدواج؟ اصلا.. همه مون شوکه شدیم..تو که اصلا تو این خط ها نبودي جیمز دستش رو پایین آورد و دستم رو گرفت و عمیق و با عشق ساختگي تو چشمام نگاه کرد. منم زل زدم توي چشماش گرم گفت: گاهی یه نگاه یه لبخند، حتي يه اشك همه زندگیت رو بهم میریزه..همه چیز رو از روال خودش خارج میکنه و... چاره اي نداري جز تسلیم شدن.. قلبم ریخت. نگاهش رو کشید روی مهمونا و :گفت قلبه دیگه... خيلي بد لرزید... کاریشم نمیشد کرد. تنها کاری که میتونستم بکنم داشتنش و تلاش براي برآورده کردن ارزوهاش بود.. نفسم بند اومد.. همه با شوق دست زدن در حالیکه از درون داشتم آتیش میگرفتم لبخند عميقي براي حفظ نگاه کردم. ظاهر زدم و به دور و برم چند تاز از پسرا و مردهاي جمع اومدن جلو و با خنده و تبريك جیمین رو بغل کردن يکي از خانومهای اومد جلو و دستم رو گرفت و مهربون گفت: عزیزم. این همه تعجب ما رو ببخش..همه مون شوکه شدیم.. اصلا انتظارش رو نداشتیم. خيلي خوش اومدي.. لبخند زدم و با محبت گفتم: خيلي ممنونم.. سوزان تند بغلم کرد و گفت: ای جانم خوش اومدي دخترم.. تو اغوشش فشارم داد که حس کردم دارم خفه میشم و گفتم از اشنايي باهاتون خيلي خوشحالم... اروم دور و با محبت مادرانه اي نگام کرد
- ۴.۵k
- ۱۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط