رمان بهشتی همانند جهنم

رمان بهشتی همانند جهنم♥
ببین توی این پارت شما جون میدید(البته دور ازجون) ازشدت کیوت بدن.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بادرد دستم از خواب بیدار شدم دیدم توی یه اتاقم. دختره جوونی که جواب سوالم رو داده بود بالا سرم بود.
دیانا: چرا من اینجام. اسمت چیه؟
پانید: اسم من پانیذه توهم وسط آتیش گیر افتاده بودی خان بزرگ نجاتت داد🥺هه خان بزرگ باعث و بانی تموم مشکلات من خانم بزرگه.
پانیذ: الان خوبی؟
دیانا: آره ثیشه برم آشپزخونه کمک کنم؟
پانیذ: اگر بهتری آره. بیا عزیزم.
دیانا: ممنونم.
از جام بلند شدم رفتم. آشپزخونه کمک کنم به پیره زنه(سکینه) گفتم.
دیانا: خانم؛ کاری هست من بکنم؟
سکینه: آره؛ این داروهارو ببر بده به خان بزرگ.
دیانا: نمیشه پانیذ بره؟
سکینه: نه! خدت باید بری.
هنی کشیدم و دارو هارو برداشتم. رفتم دم در اتاق ارسلان. درزدم که گفت:
ارسلان: بله؟
دیانا: دارو هاتون رو آوردم.
ارسلان: بیاتو.
رفتم داخل روی تختش خوبیده بود. دارو هارو گذاشتم روی میز میخواستم بیام بیرون که بهم گفت:
ارسلان: فکر نمیکنم. اجازه داده باشم بری بیرن. بیانزدیک.
ترسیده بودم حتیٰ برنگشتم نگاهش کنم که داد زد:
ارسلان: بیاجلو(باداد)
میترسیدم ولی رفتم جلو. که دستم رو گرفت و افتادم روی تخت. بغلم کرد. و گرمی لباش روی لبام حس کردم. یه جوری میک میزد که یه لحظه ترسیدم لبم کنده بشه.

۵مین بعد
لباش رو از روی لبام برداشت کمرم رو سفت گرفتم و منو به خودش چسبوند.
ارسلان: هیچ جا نمیری تا خوابم ببره
دیانا: ب.. ا.. شه.
ارسلان: باشه؟
دیانا: ببخشید.... یعنی.... چ.. ش.. م
منتظر بودم که خوابش ببره تا من از دست این هیولا نجات پیدا کنم.
با منظم شدن نفساش فهمیدم خوابش برده. میخواستم از بغلش بیام بیرون. که موهام رو کشید و افتام توی بغلش.
ارسلان: مگه نگفتم تا خوابم نبرده هیچ جانرو هان؟(باداد)
داشت داد میزد هیچ وقت اینشکلی سرد ندیده بودمش. ولی خب حق داره پسرمردم با اون کاری که من باهش کردم سنگ دل بشه. اما... خودم که نمیخوتستم.
توی افکارم بودم. که سکینه در. زد.
سکینه: ببخشید؛ دیانا کجایی.
دیانا: ا... ا.. لان..میا.. م
ارسلان سرش رو آور بالا و دم گوشم گفت
ارسلان: ایندفعه شانس آوردی. برو ج*نده کوچولو.
حصوله بحس باهش رو نداشتم رفتم. با سکینه پایین که یهوووو.......
دیدگاه ها (۲۲)

هوم؟

پست جدید دیانا. بچه ها یکی از دوستان گفتن که استوری و پست ها...

بچه ها این گلم دنبال بشه. دتبسنش هاش واقعاًعالیه 💕♥

رمان بغلی من پارت۷۲ارسلان: ببرمت دکتر برات آمپول بنویسه دیان...

رمان بغلی من پارت ۶۷ارسلان: توی ماشین نشستیم که از سرد بودن ...

رمان بغلی من پارت ۱۰۱و۱۰۲و۱۰۳ارسلان: دیانا دیانا: بله جایی و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط