با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی

* * *
با لب سُرخت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه, مسجد ساختی
.
روی ماه خویش را در برکه میدیدی ولی
سهم ماهی های عاشق را چه خوش پرداختی
.
ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می باختی
.
من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
می توانستی نتازی بر من، اما تاختی

ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
عشق را شاید، ولی هرگز مرا نشناختی...
.
فاضل_نظری

#عاشقانه #خاص #دلنوشته
#عشقولانه #عشق_جان
دیدگاه ها (۰)

هنگامشعری برای چهل سالگیمجهان مرا مه گرفته سراسرو تا چشم می ...

چشم تو حکمِ به اعدام ، چه آسان می‌داد ؛پادشاهی که به قتل همه...

به محشر وعدہ ی دیدار اگر دادی نمی رنجموصال چون تویی را صبر ا...

محبوب من!در دورها اگر کسی را دیدیدکه در دلش آواز میخواند او ...

آغوشت مامنی برایدلتنگی های مزمن شبانه ام،تو التیامدردهای به ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط