My angel part
My angel ( part 1 )
بی وقفه اشک می ریخت و از خیابان های خالی از جمعیت عبور می کرد … دیگه هیچ چیز براش اهمیت نداشت ، چند ماهی بود که احساساتش رو به دنیا فروخته بود ..
به ارومی قدم هاش رو برمی داشت و گوش هاش رو به صدای لذت بخش بارون که هیچ تفاوتی در چهرش ایجاد نمی کرد سپرد …
همه چی عادی بود تا اینکه مردی قد بلند ،چهار شونه با استایل مشکی رنگ جلوش ظاهر شد .
مرد پوزخندی زد و به ارومی لب هاش رو از هم فاصله داد و به گوش های دختر جمله ای هدیه داد :
_ به نظر میاد زیادی شجاعی که این موقع شب بدون هیچ نگرانی ای تو خیابون های سوت و کور شهر قدم میزنی .
دختر بدون دادن جوابی از کنار مرد عبور کرد …
مرد که بعد از سالها دختر مورده نظرشو پیدا کرده بود خنده ای از روی موفقیت زد و دستمال مشکی رنگی رو از توی جیبش در اورد و روی بینی دختر قرار داد …
دخترک اروم چشم هاش رو از هم فاصله داد و با فضایی عجیب که براش تازگی داشت رو به رو شد ..
میخاست داد بزنه اما نمیتونست ، انگاری چیزی در وجودش بود که مانع حرف زدنش میشد ، حرفی که از معشوقش شنیده بود و قلبش رو به شدت به درد اورده بود ، حرفی که باعث شد دخترک سالها سکوت رو ترجیح بده ( دختره ی پر حرف ، کی میخای خفه شی ؟ چجوری میتونی انقدر حرف بزنی ؟ خسته نمیشی ؟ ) شنیدن این جملات از دهن یک غریبه هم قلب ادم رو به درد میاره چه برسه که تنها پشتوانه زندگیش … دخترک لب هاش رو حتی برای طلبه کمک کردن هم فاصله نداد و سکوت کرد … بعد از مدتی ، در از چهارچوب فاصله گرفت و دوباره همون مرد خوشتیپ و ظاهرا جذاب نمایان شد
_ حالت خوبه ؟
+ …..
_ لالی چیزی هستی ؟
+ …..
_ که اینطور ، بلخره که حرف میزنی ، چون قراره سالهای باقی مونده از عمرت رو اینجا سپری کنی فرشته
…….
پارت بعدی ؟ هرچی حمایت ها بیشتر باشه پارت ها زودتر اپ میشه :)
بی وقفه اشک می ریخت و از خیابان های خالی از جمعیت عبور می کرد … دیگه هیچ چیز براش اهمیت نداشت ، چند ماهی بود که احساساتش رو به دنیا فروخته بود ..
به ارومی قدم هاش رو برمی داشت و گوش هاش رو به صدای لذت بخش بارون که هیچ تفاوتی در چهرش ایجاد نمی کرد سپرد …
همه چی عادی بود تا اینکه مردی قد بلند ،چهار شونه با استایل مشکی رنگ جلوش ظاهر شد .
مرد پوزخندی زد و به ارومی لب هاش رو از هم فاصله داد و به گوش های دختر جمله ای هدیه داد :
_ به نظر میاد زیادی شجاعی که این موقع شب بدون هیچ نگرانی ای تو خیابون های سوت و کور شهر قدم میزنی .
دختر بدون دادن جوابی از کنار مرد عبور کرد …
مرد که بعد از سالها دختر مورده نظرشو پیدا کرده بود خنده ای از روی موفقیت زد و دستمال مشکی رنگی رو از توی جیبش در اورد و روی بینی دختر قرار داد …
دخترک اروم چشم هاش رو از هم فاصله داد و با فضایی عجیب که براش تازگی داشت رو به رو شد ..
میخاست داد بزنه اما نمیتونست ، انگاری چیزی در وجودش بود که مانع حرف زدنش میشد ، حرفی که از معشوقش شنیده بود و قلبش رو به شدت به درد اورده بود ، حرفی که باعث شد دخترک سالها سکوت رو ترجیح بده ( دختره ی پر حرف ، کی میخای خفه شی ؟ چجوری میتونی انقدر حرف بزنی ؟ خسته نمیشی ؟ ) شنیدن این جملات از دهن یک غریبه هم قلب ادم رو به درد میاره چه برسه که تنها پشتوانه زندگیش … دخترک لب هاش رو حتی برای طلبه کمک کردن هم فاصله نداد و سکوت کرد … بعد از مدتی ، در از چهارچوب فاصله گرفت و دوباره همون مرد خوشتیپ و ظاهرا جذاب نمایان شد
_ حالت خوبه ؟
+ …..
_ لالی چیزی هستی ؟
+ …..
_ که اینطور ، بلخره که حرف میزنی ، چون قراره سالهای باقی مونده از عمرت رو اینجا سپری کنی فرشته
…….
پارت بعدی ؟ هرچی حمایت ها بیشتر باشه پارت ها زودتر اپ میشه :)
- ۱۵.۸k
- ۰۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط