تکپارتی درخواستی
تکپارتی درخواستی
وقتی که مریض میشن و نگرانشون میشی و اون ها بهت حس دارن (هنوز بهم اعتراف نکردیم)تئودور نات
از دیروز که به خاطر عصبی شدنم از دست نمره ای که آمبریج بهم داده بود عصبی شده بودم و به دیوار مشت زده بودم مچ دستم درد میکرد و نمیتونستم به خوبی تکونش بدم و این واقعا داشت کلافه ام میکرد و باعث میشد با خودم کلنجار برم که برم پیش مادام پامفری یا نه و در آخر تصمیم گرفتم برم
در باز شد و استوریا اومد داخل و گفت : این آمبریج آخر سر یه چیزیش میشه ها قانون جدید گذاشته باید دانش آموزان فاصله یک متری از هم رو رعایت کنن دیونه ای چیزیه نه ؟
گفتم : به نظرت شکی در نداشتن مغزش هست اگه زامبی ها حمله کنن این یه دونه در امانه راستی توی قانون جدیدش رفتن به بیمارستان رو ممنوع نکرده ؟
استوریا گفت : احتمالا چند روز دیگه این یه قانون هم بزاره راستی چه بلایی سر خودت اوردی که میخوای بری بیمارستان؟
گفتم : از دست آمبریج بیمارستان که هیچی کارم به تیمارستان هم میکشه
و بدون زدن حرفی از اتاق خارج شدم البته که تمام بی حوصلگیم به خاطر آمبریج نبود به خاطر تئودور نات بود که به یکی از دخترای اصیل ریونکلاو اعتراف کرده بود
به ورودی بیمارستان که رسیدم خانم پامفری رو دیدم که بالا سر یکی از بیمارانش بود برای اینکه خبر بدم اونجام گفتم : مادام پامفری وقت دارید ؟
مادام پامفری گفت: بشین اونجا دخترم میام
مادام پامفری جلوی دیدم به بیمارش رو میگرفت اما با کنار اومدنش تازه دیدم اون شخص کیه اون تئودور بود با چهره رنگ پریده و کمی که بهتر دقت کردم خون دماغ هم شده بود
نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم که نرم سمتش ولی به هر حال اون دوست دختر داره و خب به من ربطی نداره چی شد خب من میتونم به عنوان یه همگروهی برم پیشش
همینجوری با خودم کلنجار میرفتم که مادام پامفری اومدم سمتم و گفت :چی شده دخترم
آنقدر با خودم کلنجار رفته بودم که درد دستم رو فراموش کردم گفتم : دستم ضربه خورده و خب از اون موقع درد داره و تقریبا نمیتونم درست حسابی تکونش بدم
خانم پامفری با چک کردن دستم گفت : مچ دستت پیچ خورده و این باعث میشه درد داشته باشی
کمی بعد با باند کشی دستم رو بست و گفت : میتونی بری دخترم
تشکری کردم خانم پامفری از اونجا رفت و من هم میخواستم برم اما حس عجیبی منو متوقف میکرد پس تصمیم گرفتم برم و با تئو حرف بزنم
به سمتش رفتم اما سریع پشیمون شدم و میخواستم برگردم که با صداش متوقف شدم تئودور گفت : میتونی بیای بشینی
از اینکه ذهنم رو خونده بود کمی خجالت زده شدم ولی بازم سعی کردم حالت سردمو حفظ کنم رفتم و کنارش نشستم
تئودور گفت : قیافه نگرانت رو وقتی خانم پامفری اینجا بود میدیدم چیزی شده
ای لعنت به این دقتت پسر گفتم : فکر نمیکنم به شما مربوط باشه آقای نات
اهمیتی به حرفم نداد و گفت : چه بلایی سر دستت آوردی
گفتم : از دست آمبریج عصبی بودم و حرصم رو سر دیوار خالی کردم البته که احتمالا شما از قانون های جدید آمبریج خبری ندارید یکی از قانون هاش در مورد قرار گذاشتنه البته امیدوارم شما رو با دوست دخترتون نبینه
تئو خندید و گفت : دوست دختر ؟ من از کی دوست دختر دارم که خودم نمیدونم
در دلم ذوقی کردم ولی سعی کردم به روی خودم نیارم و گفتم : به هر حال آقای نات امیدوارم حالتون بهتر بشه
تئودور گفت : میشه آنقدر رسمی حرف نزنی ؟
گفتم : چرا باید خودمونی حرف بزنم ما حتی دوست ساده هم نیستیم
گفت : ما دوست ساده نیستیم ولی بیشتر از یه دوست همو دوست داریم من احساساتت نسبت به خودم رو میدونم عزیزم
گفتم : راجب چی حرف میزنید آقای نات
گفت : واقعا توی پنهان کردن احساسات مشکل داری پرنسس به نظرت نگاه نگرانت وقتی مادام پامفری بالای سرم بود رو ندیدم
دیگه نمیدونستم چی باید بگم پس تصمیم گرفتم راستش رو بگم و گفتم : درسته ولی چه فایده داره دوست داشتن یه طرفه یه پسر مغرور
گفت : فایده اش اینه که اون پسر مغرور فقط دوست نداره عاشقته
شوکه شده بودم ولی تئو حتی اجازه نداد موقعیت رو درک کنم و بوسه ای رو شروع کرد که پایانش با دیدن جاسوسی بود که از اتاقت تا اینجا تعقیبت کرده بود
از اون روز به بعد استوریا هر بار تو رو با تئو میدید با یاداوری اون اعتراف کلی اذیتتون میکرد
پایان
امیدوارم خوشتون اومده باشه ❤️
وقتی که مریض میشن و نگرانشون میشی و اون ها بهت حس دارن (هنوز بهم اعتراف نکردیم)تئودور نات
از دیروز که به خاطر عصبی شدنم از دست نمره ای که آمبریج بهم داده بود عصبی شده بودم و به دیوار مشت زده بودم مچ دستم درد میکرد و نمیتونستم به خوبی تکونش بدم و این واقعا داشت کلافه ام میکرد و باعث میشد با خودم کلنجار برم که برم پیش مادام پامفری یا نه و در آخر تصمیم گرفتم برم
در باز شد و استوریا اومد داخل و گفت : این آمبریج آخر سر یه چیزیش میشه ها قانون جدید گذاشته باید دانش آموزان فاصله یک متری از هم رو رعایت کنن دیونه ای چیزیه نه ؟
گفتم : به نظرت شکی در نداشتن مغزش هست اگه زامبی ها حمله کنن این یه دونه در امانه راستی توی قانون جدیدش رفتن به بیمارستان رو ممنوع نکرده ؟
استوریا گفت : احتمالا چند روز دیگه این یه قانون هم بزاره راستی چه بلایی سر خودت اوردی که میخوای بری بیمارستان؟
گفتم : از دست آمبریج بیمارستان که هیچی کارم به تیمارستان هم میکشه
و بدون زدن حرفی از اتاق خارج شدم البته که تمام بی حوصلگیم به خاطر آمبریج نبود به خاطر تئودور نات بود که به یکی از دخترای اصیل ریونکلاو اعتراف کرده بود
به ورودی بیمارستان که رسیدم خانم پامفری رو دیدم که بالا سر یکی از بیمارانش بود برای اینکه خبر بدم اونجام گفتم : مادام پامفری وقت دارید ؟
مادام پامفری گفت: بشین اونجا دخترم میام
مادام پامفری جلوی دیدم به بیمارش رو میگرفت اما با کنار اومدنش تازه دیدم اون شخص کیه اون تئودور بود با چهره رنگ پریده و کمی که بهتر دقت کردم خون دماغ هم شده بود
نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم که نرم سمتش ولی به هر حال اون دوست دختر داره و خب به من ربطی نداره چی شد خب من میتونم به عنوان یه همگروهی برم پیشش
همینجوری با خودم کلنجار میرفتم که مادام پامفری اومدم سمتم و گفت :چی شده دخترم
آنقدر با خودم کلنجار رفته بودم که درد دستم رو فراموش کردم گفتم : دستم ضربه خورده و خب از اون موقع درد داره و تقریبا نمیتونم درست حسابی تکونش بدم
خانم پامفری با چک کردن دستم گفت : مچ دستت پیچ خورده و این باعث میشه درد داشته باشی
کمی بعد با باند کشی دستم رو بست و گفت : میتونی بری دخترم
تشکری کردم خانم پامفری از اونجا رفت و من هم میخواستم برم اما حس عجیبی منو متوقف میکرد پس تصمیم گرفتم برم و با تئو حرف بزنم
به سمتش رفتم اما سریع پشیمون شدم و میخواستم برگردم که با صداش متوقف شدم تئودور گفت : میتونی بیای بشینی
از اینکه ذهنم رو خونده بود کمی خجالت زده شدم ولی بازم سعی کردم حالت سردمو حفظ کنم رفتم و کنارش نشستم
تئودور گفت : قیافه نگرانت رو وقتی خانم پامفری اینجا بود میدیدم چیزی شده
ای لعنت به این دقتت پسر گفتم : فکر نمیکنم به شما مربوط باشه آقای نات
اهمیتی به حرفم نداد و گفت : چه بلایی سر دستت آوردی
گفتم : از دست آمبریج عصبی بودم و حرصم رو سر دیوار خالی کردم البته که احتمالا شما از قانون های جدید آمبریج خبری ندارید یکی از قانون هاش در مورد قرار گذاشتنه البته امیدوارم شما رو با دوست دخترتون نبینه
تئو خندید و گفت : دوست دختر ؟ من از کی دوست دختر دارم که خودم نمیدونم
در دلم ذوقی کردم ولی سعی کردم به روی خودم نیارم و گفتم : به هر حال آقای نات امیدوارم حالتون بهتر بشه
تئودور گفت : میشه آنقدر رسمی حرف نزنی ؟
گفتم : چرا باید خودمونی حرف بزنم ما حتی دوست ساده هم نیستیم
گفت : ما دوست ساده نیستیم ولی بیشتر از یه دوست همو دوست داریم من احساساتت نسبت به خودم رو میدونم عزیزم
گفتم : راجب چی حرف میزنید آقای نات
گفت : واقعا توی پنهان کردن احساسات مشکل داری پرنسس به نظرت نگاه نگرانت وقتی مادام پامفری بالای سرم بود رو ندیدم
دیگه نمیدونستم چی باید بگم پس تصمیم گرفتم راستش رو بگم و گفتم : درسته ولی چه فایده داره دوست داشتن یه طرفه یه پسر مغرور
گفت : فایده اش اینه که اون پسر مغرور فقط دوست نداره عاشقته
شوکه شده بودم ولی تئو حتی اجازه نداد موقعیت رو درک کنم و بوسه ای رو شروع کرد که پایانش با دیدن جاسوسی بود که از اتاقت تا اینجا تعقیبت کرده بود
از اون روز به بعد استوریا هر بار تو رو با تئو میدید با یاداوری اون اعتراف کلی اذیتتون میکرد
پایان
امیدوارم خوشتون اومده باشه ❤️
- ۵.۸k
- ۳۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط