گرچه با تقدیر ناچار از مدارا کردنم

گرچه بـا تقدیـر ناچار از مدارا کردنم

عشق اگـر حق است، ایـن حق تا ابـد برگردنم


تـا بـپندارم که سهمـی دارم از پـروانگـی

پیـله ای پیـچیده از غم هایِ عالم بر تنـم


بـر سر ایـن سرو، آخر بـرف هم منت گذاشت

دست زیـر شانه ام مگذار!  بـاید بشکنـم


مَـن که عمری دل بـرایِ دوستـان سوزانده ام

حال بـاید دل بسـوزاند بـرایـم دشمنـم ..


گرچه از آغوشِ تـو سهمی نـدارم جـز خیـال

بویِ گیسـویِ تـو را مـی جویـم از پیـراهنم


عاشقـی با گریـه سر بـر شانۀ یـاری گذاشت

از تـو می پـرسم بگو ای عشق! آیـا این منـم؟


| فاضل نظری |
دیدگاه ها (۱)

‌گذشت بر من از آسیب عشقت آن چه گذشتهنوز منتظرم تا چه حکم فرم...

‌محبوب من باشو چیزی نگوبا من سخن از قانونی بودن عشقم نگوعشق ...

‌دم به دم از نفس باد سحرغنچه‌ها می‌شد بازباغ‌های گل سرخیک گل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط