اسپری شب پارت
اسپری شب: پارت۹
پیرمرد چند قدم عقب رفت و با دست به درِ نیمهباز مغازه اشاره کرد.
ــ بیا! امشب اولین شبت تو خیابونه. با من!
سکوت کردم.
نه چون ترسیده بودم… چون انگار یه چیزی توی سینهم قل میزد. یه چیزی شبیه هیجان، ولی تیزتر، زندهتر.
رفتم دنبالش. توی تاریکی کوچهها، صدای قدمهامون توی سکوت پیچید.
اون جلو میرفت، مثل سایهای که از هر گوشهی خیابون سر در میآورد. منم با اسپریهام تو جیبم دنبالش میرفتم، قلبم مثل طبل میکوبید.
ایستاد جلوی یه دیوار آجری قدیمی. روش پر بود از خطخطی و تگهای رنگبهرنگ.
ــ اینجا. وقتشه که جا بذاری، نشون بدی که بودی.
به قوطیهای توی جیبم نگاه کردم. قرمز، زرد، آبی...
ولی چیزی اینجا درست نبود.
این من نبودم.
یه حس عجیبی توی گلوم گیر کرد.
ــ میتونم از سبز استفاده کنم؟
پیرمرد برگشت سمتم. یه ابروی کلفتش بالا پرید.
ــ تو فقط یه رنگ کم داشتی...
خم شد و از پشت لباسش یه قوطی سبز بیرون کشید. انداخت طرفم.
ــ نگهش داشته بودم برای یه نفر خاص. شاید تو همون باشی.
انگشتهام دور قوطی سبز بسته شدن.
یه لحظه، مثل اینکه قلبم آروم گرفت.
نفس گرفتم. به دیوار نزدیک شدم.
و همونطور که اسپری سبز توی هوا پخش میشد، شروع کردم به کشیدن اولین علامتم:
"R"
سبز. تیز. ساده.
ولی اون لحظه برام معنی همهچی رو داشت.
پیرمرد خندید. صدای خندهش توی تاریکی مثل یه قهقههی جادویی پیچید.
ــ خوبه، خیلی خوبه. اینجا، از امشب، تو صاحبِ دیواری. صاحبِ نشونی.
زل زدم به دیوار، آروم لمسش کردم که انگشتام رنگی شد.
با خودم رفتم تو فکر.
وقتی به خودم اومدم دیدم داره ازم دور میشه...
پیرمرد چند قدم عقب رفت و با دست به درِ نیمهباز مغازه اشاره کرد.
ــ بیا! امشب اولین شبت تو خیابونه. با من!
سکوت کردم.
نه چون ترسیده بودم… چون انگار یه چیزی توی سینهم قل میزد. یه چیزی شبیه هیجان، ولی تیزتر، زندهتر.
رفتم دنبالش. توی تاریکی کوچهها، صدای قدمهامون توی سکوت پیچید.
اون جلو میرفت، مثل سایهای که از هر گوشهی خیابون سر در میآورد. منم با اسپریهام تو جیبم دنبالش میرفتم، قلبم مثل طبل میکوبید.
ایستاد جلوی یه دیوار آجری قدیمی. روش پر بود از خطخطی و تگهای رنگبهرنگ.
ــ اینجا. وقتشه که جا بذاری، نشون بدی که بودی.
به قوطیهای توی جیبم نگاه کردم. قرمز، زرد، آبی...
ولی چیزی اینجا درست نبود.
این من نبودم.
یه حس عجیبی توی گلوم گیر کرد.
ــ میتونم از سبز استفاده کنم؟
پیرمرد برگشت سمتم. یه ابروی کلفتش بالا پرید.
ــ تو فقط یه رنگ کم داشتی...
خم شد و از پشت لباسش یه قوطی سبز بیرون کشید. انداخت طرفم.
ــ نگهش داشته بودم برای یه نفر خاص. شاید تو همون باشی.
انگشتهام دور قوطی سبز بسته شدن.
یه لحظه، مثل اینکه قلبم آروم گرفت.
نفس گرفتم. به دیوار نزدیک شدم.
و همونطور که اسپری سبز توی هوا پخش میشد، شروع کردم به کشیدن اولین علامتم:
"R"
سبز. تیز. ساده.
ولی اون لحظه برام معنی همهچی رو داشت.
پیرمرد خندید. صدای خندهش توی تاریکی مثل یه قهقههی جادویی پیچید.
ــ خوبه، خیلی خوبه. اینجا، از امشب، تو صاحبِ دیواری. صاحبِ نشونی.
زل زدم به دیوار، آروم لمسش کردم که انگشتام رنگی شد.
با خودم رفتم تو فکر.
وقتی به خودم اومدم دیدم داره ازم دور میشه...
- ۱.۰k
- ۱۹ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط