فهمیدم که نمیتوان جلوی رفتن آدمها را گرفت

فهمیدم که نمیتوان جلوی رفتن آدمها را گرفت
با هر چیزی،با اشک و آه
با خوراندن محبت ده برابر بهشان و حتی
با هزار بار هجی کردن دوست داشتن...
فهمیدم که نمیشوند خاطرات را پاک کرد
ذهن را خالی کرد از تصویر کسی
و مشام را از عطرِ تنش
و لبها را مجبور کرد به فراموشی بوسه هایِ یکی.
فهمیدم فقط میشود کنار آمد
زودتر رفتنی ها را راهی کرد و اشک که نه
آب پشت سرشان ریخت که به قصد برنگشتن بروند.
فهمیدم میشود مسالمت آمیز با خاطرات زندگی کرد
تصویر یکی را دید و با لبخند گفت
اگر بود حتما خوب میشد ولی حالا که نیست هم میشود خوب باشد،
میشود عطرِ بهتری جایگزینش کرد
و لبهایت را به جای بوسه هایش
عادت داد به بوسیدن چیزهای زیبا تر و از همه مهم تر
آدم های ماندگار تر... .
دیدگاه ها (۴)

همیشه نوشته‌امآدم‌ها یکبار عاشق می‌شوند و دگر بار با خاطره‌ی...

دخترم، گوهر من !گوهرم، دختر من !تو که تک گوهر دنیای منیدل بل...

دل بستن به سایه هاتاوان سنگینی داردباید همیشه پشت به خورشید ...

عطر کاهگلی که کوچه باغ های دفترم را پر کردهخبر ازرقص عاشقانه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط