پارت ۱۶ دشت باز
ات : مرسی میتونی لباس برام بیاری
یونگی : باش
یونگی رفت سمت اتاق ات و یه لباسی که اونجا افتاده بود رو برداشت
به سمت حموم رفت
یونگی: ات بیا بگیرش
ات : مرسی
وقتی یونگی لباس رو داد نگاش کردم این همون لباس خواب. نازک عه بود
ات : این لباسی که برام آوردی خیلی نازکه بهم زل بزنی میکشمت
یونگی : باش باش
ات پوشید بیرون اومد
یونگی محو صورت بدن ات شده بود
یونگی سمت ات رفت دستش رو روبه لب های ات کرد
یونگی : اجازه هست
ات : چی ...
یونگی حتی نزاشت ات حرفش تموم شه لب هاش رو روی لب ات گذاشت
حدود یه دقیقه بود که لب هاش روی لب های ات.
ات حرفی نمیزد یا سعی نمیکرد فرار کنه و فقط چشم هاشو بسته بود.
یونگی با یه دستش سر ات رو گرفت و با دیگری کمر ات رو و اروم سرش رو توگردن ات برد ات رو بو کرد و یه کیس مارک گذاشت این دفعه ات جیغ زد و با دستش یونگی رو هل داد یونگی چیزی نگفت ولی به پوزخند زد
ات : چیکار کردی ( ترس و استرس )
یونگی : مهر مالکیت رو گذاشتم 😏
ات بدون حرفی از اتاق خارج شد و به سمت اتاقش رفت. وارد اتاق شد پرید تو تخت و سرش رو تا بالشت فرو برد و جیغ زد( ادمین: هعی درد سینگلی )
چند دقیقه گذاشته بود ولی ات همچنان داشت از خجالت آب میشد
یونگی بدون حرفی دراز اتاق رو باز کرد با دیدن ات خندید
یونگی : پاشو بیا صبحانه بخوریم
ات : کی تو عمارت عه
یونگی : هیشکی فقط منم تو
ات : الان منو خجالتی کردی بعد میای میگی پاشو بریم صبحانه بخوریم واقعاکه
یونگی : 🥲😅بلند نشی خودم بلندت میکنم
ات حرفی نزد
یونگی سمت ات رفت و ات رو بغل کرد و روی شونه اش انداخت
ات: منو بزار زمین با تو ام ( جیغ)
یونگی حرفی نزد و سمت میز صبحانه رفت
ات رو گذاشت رو صندلی و یه قهوه اورد جلوش
یونگی : بدو صبحانه ات رو بخور
ات : تو چی
یونگی : تو خواب بودی خوردم
ات درحالی که داشت نون رو تو دهنش میگذاشت گفت
: میخوای درباره رابطه من تو به مامان بابات چی بگی
یونگی : تو ۱۵سالته من ۱۸ فعلا زوده دربارش حرف بزنیم
ات : باشه ( لبخند )
از فیک راضی هستین ؟
یونگی : باش
یونگی رفت سمت اتاق ات و یه لباسی که اونجا افتاده بود رو برداشت
به سمت حموم رفت
یونگی: ات بیا بگیرش
ات : مرسی
وقتی یونگی لباس رو داد نگاش کردم این همون لباس خواب. نازک عه بود
ات : این لباسی که برام آوردی خیلی نازکه بهم زل بزنی میکشمت
یونگی : باش باش
ات پوشید بیرون اومد
یونگی محو صورت بدن ات شده بود
یونگی سمت ات رفت دستش رو روبه لب های ات کرد
یونگی : اجازه هست
ات : چی ...
یونگی حتی نزاشت ات حرفش تموم شه لب هاش رو روی لب ات گذاشت
حدود یه دقیقه بود که لب هاش روی لب های ات.
ات حرفی نمیزد یا سعی نمیکرد فرار کنه و فقط چشم هاشو بسته بود.
یونگی با یه دستش سر ات رو گرفت و با دیگری کمر ات رو و اروم سرش رو توگردن ات برد ات رو بو کرد و یه کیس مارک گذاشت این دفعه ات جیغ زد و با دستش یونگی رو هل داد یونگی چیزی نگفت ولی به پوزخند زد
ات : چیکار کردی ( ترس و استرس )
یونگی : مهر مالکیت رو گذاشتم 😏
ات بدون حرفی از اتاق خارج شد و به سمت اتاقش رفت. وارد اتاق شد پرید تو تخت و سرش رو تا بالشت فرو برد و جیغ زد( ادمین: هعی درد سینگلی )
چند دقیقه گذاشته بود ولی ات همچنان داشت از خجالت آب میشد
یونگی بدون حرفی دراز اتاق رو باز کرد با دیدن ات خندید
یونگی : پاشو بیا صبحانه بخوریم
ات : کی تو عمارت عه
یونگی : هیشکی فقط منم تو
ات : الان منو خجالتی کردی بعد میای میگی پاشو بریم صبحانه بخوریم واقعاکه
یونگی : 🥲😅بلند نشی خودم بلندت میکنم
ات حرفی نزد
یونگی سمت ات رفت و ات رو بغل کرد و روی شونه اش انداخت
ات: منو بزار زمین با تو ام ( جیغ)
یونگی حرفی نزد و سمت میز صبحانه رفت
ات رو گذاشت رو صندلی و یه قهوه اورد جلوش
یونگی : بدو صبحانه ات رو بخور
ات : تو چی
یونگی : تو خواب بودی خوردم
ات درحالی که داشت نون رو تو دهنش میگذاشت گفت
: میخوای درباره رابطه من تو به مامان بابات چی بگی
یونگی : تو ۱۵سالته من ۱۸ فعلا زوده دربارش حرف بزنیم
ات : باشه ( لبخند )
از فیک راضی هستین ؟
- ۷.۶k
- ۱۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط