مالکیت خونین p
مالکیت خونین p12
شیزوکو نگاهش رو ازش گرفت. "نرا… نمیخواستم درگیرش بشی. نمیخواستم مشکلی پیش بیاد."
نرا: "ولی شد. حالا منم توی این ماجرا هستم، شیزوکو."
چشمای شیزوکو پر از تردید شد. اما نرا عقب نکشید. اون میخواست بدونه حقیقت چیه، حتی اگه این حقیقت چیزی باشه که رابطهشون رو تغییر بده.
حقیقت یا دروغ؟
شیزوکو برای چند لحظه سکوت کرد. یه جنگ توی ذهنش در جریان بود. اون میدونست که نرا آدمیه که با دروغ سر و کار نداره، اما حقیقتی که داشت پنهان میکرد، چیزی نبود که راحت بشه دربارش حرف زد.
نرا هنوز منتظر بود، چشماش پر از صبر، اما عمیقتر از همیشه. انگار که داشت مستقیم به روح شیزوکو نگاه میکرد، دنبال یه نشونه، دنبال حقیقتی که نمیخواست از دست بده.
بالاخره، شیزوکو نفس عمیقی کشید. اون تصمیمش رو گرفت.
شیزوکو: "اون یه پیام آورده بود. از طرف کسی که فکر میکردم دیگه مرده."
نرا: "کی؟"
شیزوکو نگاهش رو بالا آورد، توی چشمهای نرا خیره شد. لبهاش رو تر کرد و با صدایی آروم، اما پر از احساس گفت:
"رهبر سابق باند من. اون هنوز زندهست."
نرا سر جاش خشک شد. اون فکر میکرد که این فقط یه مکالمهی معمولیه، یه ارتباط ساده از گذشتهی شیزوکو. اما این… این چیز دیگهای بود. این یعنی هنوز کسایی هستن که دنبال شیزوکو میگردن.
نرا: "و چی میخواد؟"
شیزوکو: "میخواد که برگردم."
یه سکوت سنگین بینشون حاکم شد. نرا احساس کرد که یه چیزی توی سینش فشرده شد.
این یعنی چی؟ این یعنی شیزوکو ممکنه ترکش کنه؟
شیزوکو نگاهش رو از نرا گرفت، اما قبل از اینکه چیزی بگه، نرا دستش رو گرفت. محکم، اما نه با زور.
نرا (آروم ولی جدی): "و تو چی میخوای، شیزوکو؟"
شیزوکو سرش رو بلند کرد و توی چشمای نرا خیره شد. اون میدونست که برگشتن به باند، یعنی دوباره افتادن توی یه چرخهی بیپایان از جنگ، خیانت و درد. اما یه قسمت از وجودش هنوز با اون گذشته درگیر بود.
نرا دستش رو محکمتر گرفت. چشماش پر از چیزی بود که شیزوکو کمتر توی کسی دیده بود—تصمیم، قاطعیت… و شاید حتی ترس.
نرا: "تو نمیخوای برگردی. فقط حس میکنی که باید."
شیزوکو سکوت کرد. حرف نرا درست بود. اون از گذشتهش فرار نکرده بود، فقط راه جدیدی پیدا کرده بود. اما حالا، این گذشته داشت دوباره سراغش میاومد.
نرا: "ولی من نمیذارم برگردی."
شیزوکو متعجب نگاهش کرد. اون انتظار داشت که نرا چیزی بگه مثل 'انتخاب با خودته' یا 'تصمیم خودته'. اما نه، نرا محکم و مطمئن بود.
شیزوکو: "چرا؟"
نرا: "چون تو مال این زندگی نیستی. و چون…"
یه لحظه مکث کرد. اون جملهای که داشت میگفت، چیزی بود که هیچوقت به کسی نگفته بود. اما حالا… حالا نمیتونست جلوش رو بگیره.
نرا: "چون نمیخوام از دستت بدم، شیزوکو."
شیزوکو نگاهش رو ازش گرفت. "نرا… نمیخواستم درگیرش بشی. نمیخواستم مشکلی پیش بیاد."
نرا: "ولی شد. حالا منم توی این ماجرا هستم، شیزوکو."
چشمای شیزوکو پر از تردید شد. اما نرا عقب نکشید. اون میخواست بدونه حقیقت چیه، حتی اگه این حقیقت چیزی باشه که رابطهشون رو تغییر بده.
حقیقت یا دروغ؟
شیزوکو برای چند لحظه سکوت کرد. یه جنگ توی ذهنش در جریان بود. اون میدونست که نرا آدمیه که با دروغ سر و کار نداره، اما حقیقتی که داشت پنهان میکرد، چیزی نبود که راحت بشه دربارش حرف زد.
نرا هنوز منتظر بود، چشماش پر از صبر، اما عمیقتر از همیشه. انگار که داشت مستقیم به روح شیزوکو نگاه میکرد، دنبال یه نشونه، دنبال حقیقتی که نمیخواست از دست بده.
بالاخره، شیزوکو نفس عمیقی کشید. اون تصمیمش رو گرفت.
شیزوکو: "اون یه پیام آورده بود. از طرف کسی که فکر میکردم دیگه مرده."
نرا: "کی؟"
شیزوکو نگاهش رو بالا آورد، توی چشمهای نرا خیره شد. لبهاش رو تر کرد و با صدایی آروم، اما پر از احساس گفت:
"رهبر سابق باند من. اون هنوز زندهست."
نرا سر جاش خشک شد. اون فکر میکرد که این فقط یه مکالمهی معمولیه، یه ارتباط ساده از گذشتهی شیزوکو. اما این… این چیز دیگهای بود. این یعنی هنوز کسایی هستن که دنبال شیزوکو میگردن.
نرا: "و چی میخواد؟"
شیزوکو: "میخواد که برگردم."
یه سکوت سنگین بینشون حاکم شد. نرا احساس کرد که یه چیزی توی سینش فشرده شد.
این یعنی چی؟ این یعنی شیزوکو ممکنه ترکش کنه؟
شیزوکو نگاهش رو از نرا گرفت، اما قبل از اینکه چیزی بگه، نرا دستش رو گرفت. محکم، اما نه با زور.
نرا (آروم ولی جدی): "و تو چی میخوای، شیزوکو؟"
شیزوکو سرش رو بلند کرد و توی چشمای نرا خیره شد. اون میدونست که برگشتن به باند، یعنی دوباره افتادن توی یه چرخهی بیپایان از جنگ، خیانت و درد. اما یه قسمت از وجودش هنوز با اون گذشته درگیر بود.
نرا دستش رو محکمتر گرفت. چشماش پر از چیزی بود که شیزوکو کمتر توی کسی دیده بود—تصمیم، قاطعیت… و شاید حتی ترس.
نرا: "تو نمیخوای برگردی. فقط حس میکنی که باید."
شیزوکو سکوت کرد. حرف نرا درست بود. اون از گذشتهش فرار نکرده بود، فقط راه جدیدی پیدا کرده بود. اما حالا، این گذشته داشت دوباره سراغش میاومد.
نرا: "ولی من نمیذارم برگردی."
شیزوکو متعجب نگاهش کرد. اون انتظار داشت که نرا چیزی بگه مثل 'انتخاب با خودته' یا 'تصمیم خودته'. اما نه، نرا محکم و مطمئن بود.
شیزوکو: "چرا؟"
نرا: "چون تو مال این زندگی نیستی. و چون…"
یه لحظه مکث کرد. اون جملهای که داشت میگفت، چیزی بود که هیچوقت به کسی نگفته بود. اما حالا… حالا نمیتونست جلوش رو بگیره.
نرا: "چون نمیخوام از دستت بدم، شیزوکو."
- ۱.۴k
- ۰۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط