رمان پسر دایی من

🦋رمان پسر دایی من 🦋
Part ¹⁷
عمو گفت
چی میگفت پسرم
هیچی عمو چرت و پرت
باشه پسرم
که دیدم دست نفس تکون خورد
دستش تکون خورد
بابا گفت چی
با بغض گفتم
نفس انگشتشو تکون داد
وا...واق...واقعا آره بخدا
پرستار آمد گفت
آقا یکمی آروم تر اینجا بیمارستانه
خانم پ...رست‌....پرستار نفس من دستشو تکون داد
الان به دکترش خبر میدیم
نریمان آمد و گفت چی شده
عمو گفت
پسرم خواهرت به هوش آمده
واقعا
گفتم
آره برو به عمه اینا خبر بده
اوتا رو فرستادم رفتن خونه الان بهشون زنگ میزنم
#نفس
انگار به چشمام وزنه ۱۰۰ کیلویی وصل کرده بودند
یه صدای مردونه ایی می آمد که می‌گفت
دخترم میتونی چشماتو وا کنی
آروم آروم چشمامو باز کردم که دیدم بیمارستانم
اولین نفر چشمم خورد به چشمای نگران هامون و بعد بابا
آروم گفتم
آب
که نریمان سریع واسم آب آورد
دخترم میدونی اسمت چیه
نفس
میدونی چرا اینجایی
نه
میشه واسم تعریف کنی
امم میخواستم برم حموم قبلش خیلی عصبانی بودم بعد دورو قفل کردم خواستم برم حموم سرم گیج رفت و دیگه نفهمیدم
باشه دخترم زیاد به خودت فشار نیار
الان میخوام به پات سوزن بزنم ببین حس میکنی یا نه
پتو رو از رو پاهام برداشت اول پای راستمو زیرشو سوزن زد که پام تکون خورد اون یکی پامو هم زد که بازم حس کردم بابا و نریمان و البته هامون نفس حبس شده تو سینشونو ول کردن
خب عالی
الان منتقل میکنیم تو بخش و فردا مرخصی
و بلا بدور گفت و رفتش،دکتر
اول عمو آمد رو موهامو بوسید یعد نریمان بغلم کردو موهامو بوسید بابا و هامون سرشون پایین بود که گفتم
بابا
بابا با شرمندگی سرشو آورد بالا و گفت ببخش منو دخترم
با لبخند گفتم این چه حرفیه شما بزرگترم هستید ببخشید که سرتون داد زدم و بغلش کردم
دیدم اگه با هامونم حرف نزنم جلوی عمو زشت میشه بخاطره همین گفتم
آقا هامون شما چرا اونجا وایستادید نمی‌آید به من یه بلا بدور چیزی بگید هوم
سرشو بلند کردو با لبخند گفت چراکه نه بلا بدور
ممنون
بعد چند دقیقه زنعمو و مامانم آمدند
یهو نریمان گفت
هان راستی نفس امیر آمده بود بعد رفت الان بازم آمده بگم بیاد تو
نگاهی به هامون کردم و گفتم بگو بیاد
عمو زنعمو بابا و مامان رفتن بیرون فقط منو هامون مونده بودیم که گفت
امیر کیه
بله
میگم امیر کیه
به تو چه فکر نکن باهات حرف زدم از تنفرم کن شده باشه خیر آقا فقط بخاطره عمو باهات حرف زدم
آمد حرف بزنه مه امیر آمد تو بغلم کرد
عشقم من مردمو زنده شدم حالت خوبه
آره خوبم نگران نباش
هامون گفت
من میرم بیرون کارم داشتید همینجام
امیر رو تخت نشست و بغلم کرد و گفت ممنون من هستم
نریمان دید اوضاع بده کفت هامون بیا بریم بیرون
دیدگاه ها (۰)

🦋رمان ‌پسر دایی من🦋Part¹⁸#هامون دوستش داری؟با تعجب به نریمان...

{رمان خلافکار جذاب من 😈 ❤️ }Part¹⁵آخه خاطره خوبی از حموم ندا...

{رمان خلافکار جذاب من 😈 ❤️ }art¹⁴آمد کمکم کرد همه جام درد می...

{رمان خلافکار جذاب من 😈 ❤️ }Part¹³آیناز گفت میتونم از اول ز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط