آرزوها باید از ته دل باشند

آرزوها باید از ته دل باشند ....
همگی
ب صف ایستاده بودند تا از انها پرسیده شود
نوبت ب او رسید
" دوست داری روی زمین چه کاره باشی " ؟؟!!!
گفت:
می خواهم ب دیگران یاد بدهم.... پس ....
پذیرفته شد ..!!!
چشمانش را بست
دید
ب شکل درختی در یک جنگلِ بزرگ درآمده است!!
با خود گفت :
حتما اشتباهی رخ داده است ؟؟!!!
من که
این را نخواسته بودم ؟!
سالها گذشت .....
تا اینکه روزی " داغِ تبر " را روی کمرِ خود احساس کرد
با خود گفت:
این چنین عمر من ب پایان رسید و من بهره ی خود را از
زندگی نگرفتم ..!!!
با فریادی غم بار سقوط کرد ... و با صدایی غریب ک از روی
تنَ ش بلند می شد ب هوش امد!!!

حالا تخته سیاهی بر دیوارِ کلاس شده بود !!!
دیدگاه ها (۴)

ﺑﺮﺍے כرڪ ﺍﯾـــــﻦ ڪـــــہ ﭘﯿـــــﺮ ﺯﻧے ﭼـــــہ ﺍﻧـــﺪﺍﺯﻩ ﺯ...

اسفند ب نیمه رسیدعاشق ترین فرزند سالپلی میان سفید و سبزوراهی...

کفشهایم را میپوشم و در زندگی قدم میزنم من زنده ام و زندگیارز...

کاری به کار همدیگر نداشته باشیم...باور کنید تک تک آدم ها زخم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط