دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#PART_11

برگشت سمتم و گفت:
_اونقدر هم آش دهن سوزی نیستی‌ها!
با خشم بهش نگاه کردم و گفتم:
_حق نداری اینجوری با من صحبت کنی فهمیدی؟
نیشخندی که زد بیشتر رفت رو مخم.
_مگه تو کی هستی؟
چشم غره‌ای بهش رفتم و دیگه جوابش رو ندادم.
اون حق نداشت با من اینجوری صحبت کنه، واقعاً لحن صحبت کردنش بد بود!
از همچین آدم‌هایی که به خودشون اجازه می‌دادن بقیه رو تحقیر کنن متنفر بودم.
هنوز دو دقیقه نگذشته بود که صداش بلند شد.
_بسه دیگه هرچی استراحت کردی، بلندشو باید حرکت کنیم.
پوفی کشیدم و بی‌میل بلند شدم.
تقریباً داشتم پشت سرش می‌دویدم، از بس تند راه می‌رفت.
بلاخره خودم رو بهش رسوندم و کلافه گفتم:
_ارباب یواش‌تر لطفاً، نفسم برید از بس دویدم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_کاش از اول گفته بودم اربابم، نیگا چه با ادب شده بچه.
از خجالت سرم رو تو یقم فرو کردم، مطمئنم الان لپام گل انداخته.
راست می‌گفت واقعا، تا قبل از اینکه بفهمم اربابه که خوب بلبل زبونی می‌کردم، الان دیگه جلوش موش شدم‌

💜💜💜💜

تقریباً دو ساعتی میشد داشتیم راه می‌رفتیم، بعد از اون دیگه اجازه استراحت رو بهم نداد عوضی، البته حق هم داشت!
اخم ریزی کردم و گفتم:
_شما که اربابی نباید این جنگل رو حفظ باشی؟
بدون اینکه توجه‌ای به حرفم کنه به راهش ادامه داد.
واقعا این رفتارش خیلی رو مخ بود.
سعی کردم دیگه باهاش صحبت نکنم تا اینجوری کنفم نکنه.
خسته سرم رو آوردم بالا که با دیدن جاده‌ای که به روستا می‌رسید با خوشحالی جیغ بلندی کشیدم.
ارباب برگشت با اون نگاه سردش پوکر نگاهم کرد که ناخودآگاه نیشم بسته شد.
خوب بلد بود بزنه تو ذوق آدم!
دیدگاه ها (۰)

دلبر کوچولو• #Part_12 لبخندی که با شادی رو لبم بود با یادآور...

دلبر کوچولو • #Part_13 آب دهنم رو با ترس قورت دادم و پشت نرگ...

دلبر کوچولو#PART_10پوکر نگاهم کرد._چقدر تو خنگی، همین الان ج...

دلبر کوچولو#PART_9با بدی نگاهی بهم انداخت و محکم پرتم کرد او...

رمان بغلی من پارت ۳۲دیانا: دنیا رو سرم خراب شد دکتر منو با ه...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

پارت چهاردهم منو کشوند رو تختشروع کرد به لبامو مکیدن هی ادا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط