part
part:2
دوباره پاهاش اون رو به سمت رودخونه کشونده بودند. دوباره جای همیشگیش نشست و بی توجه به کسی شروع به گریه کردن کرد. چند دقیقه بعد این قطرات بارون بودند که روی صورت دختر همراه با اشکها پایین میاومدن.
مابین حال خرابش، شروع به خندیدن کرد. حداقل آسمون هم همراه و همدردش بود. بعد چند لحظه که فقط لبخندی روی لبهاش باقی مونده بود با صدایی از جاش پرید.
-بیشتر بخند، خوشگلتر میشی.
یوری با دهانی باز به اون پسر که چیزی از فرشتهها کم نداشت نگاه میکرد. پسر با لبخندی که دل هر کسی رو میبرد، کنار یوری نشست. دستش رو جلو برد و خودش رو معرفی کرد.
- جیمین هستم و شما؟
یوری که اصلا حرکاتش دست خودش نبود، دستش رو جلو برد و داخل دست گرم پسر گذاشت. اون دستها نرمترین و سفیدترین دستهایی بودن که تا به حال دیده بود.
- یو-یوری.
پسر که خودش رو جیمین خطاب کرده بود لبخندش رو نگه داشت و دوباره شروع به حرف زدن کرد.
-خب یو-یوری، چی شده که همیشه میای اینجا و گریه میکنی؟
یوری با تعجب به جیمین نگاه میکرد، اون داشت مسخرش میکرد؟ اصلا از کجا میدونست که همیشه به اینجا میاد. دختر سعی کرد افکارش رو به زبون نیاره اما کار از کار گذشته بود و دیگه زمانی برای پشیمونی هم نبود.
- تو از کجا میدونی؟ تو من رو تعقیب میکنی؟
- میتونی اینجوری فکر کنی. یا مثلا من رو فردی بدونی که از دور عاشقت بوده و الان قدمی جلو گذاشته.
یوری از حرفی که پسر خوش قیافهی روبهروش زد شاخهای نامرئی درآورده بود. نمیدونست از شدت خندهدار بودن موقعیتش بخنده، یا دوباره شروع به گریه کردن بکنه.
- تو، از من خوشت میاد؟
- آره کجاش عجیبه؟
یوری دیگه داشت کاملا عقلش رو از دست میداد و هیچ جوره نمیتونست حرفهای اون پسر رو هضم کنه.
اما یکجورهایی از صحبت کردن باهاش حس خوبی میگرفت.
- بعد من چجوری مطمئن باشم که تو حقیقت رو میگی؟
- بهت ثابتش میکنم.
یوری میخواست بپرسه که دقیقا چجوری میخوای بهم ثابت کنی اما تا خواست کلمه اول رو بگه با حرکت غافلگیرانهای که جیمین انجام داد، هر چی که میخواست بگه از یادش رفت. اون پسر در صدم ثانیه جلو اومده بود و اون رو بوسیده بود. چند لحظه بعد هم ازش فاصله گرفت و با چشمهای خندونش به دختر شوکه شدهی روبهروش خیره شد. یوری سعی کرد خودش رو زودتر جمع کنه اما مگه میشد. هنور گرمای لبهای پفکی اون پسر رو حس میکرد و به افکارش که تجربهی دوباره اون لحظه رو فریاد میزد، لعنت میفرستاد.
- من حتی تو رو نمیشناسم، چجوری باید بهت اعتماد کنم؟
سعی میکرد عادی رفتار کنه، فکر هم میکرد عادی باشه. اما فقط فکر بود.
- گفتم که، من جیمین هستم و خب من خدای آب هستم.
---------------------------------
#mypearl
#fanfiction
#bts
#jimin
دوباره پاهاش اون رو به سمت رودخونه کشونده بودند. دوباره جای همیشگیش نشست و بی توجه به کسی شروع به گریه کردن کرد. چند دقیقه بعد این قطرات بارون بودند که روی صورت دختر همراه با اشکها پایین میاومدن.
مابین حال خرابش، شروع به خندیدن کرد. حداقل آسمون هم همراه و همدردش بود. بعد چند لحظه که فقط لبخندی روی لبهاش باقی مونده بود با صدایی از جاش پرید.
-بیشتر بخند، خوشگلتر میشی.
یوری با دهانی باز به اون پسر که چیزی از فرشتهها کم نداشت نگاه میکرد. پسر با لبخندی که دل هر کسی رو میبرد، کنار یوری نشست. دستش رو جلو برد و خودش رو معرفی کرد.
- جیمین هستم و شما؟
یوری که اصلا حرکاتش دست خودش نبود، دستش رو جلو برد و داخل دست گرم پسر گذاشت. اون دستها نرمترین و سفیدترین دستهایی بودن که تا به حال دیده بود.
- یو-یوری.
پسر که خودش رو جیمین خطاب کرده بود لبخندش رو نگه داشت و دوباره شروع به حرف زدن کرد.
-خب یو-یوری، چی شده که همیشه میای اینجا و گریه میکنی؟
یوری با تعجب به جیمین نگاه میکرد، اون داشت مسخرش میکرد؟ اصلا از کجا میدونست که همیشه به اینجا میاد. دختر سعی کرد افکارش رو به زبون نیاره اما کار از کار گذشته بود و دیگه زمانی برای پشیمونی هم نبود.
- تو از کجا میدونی؟ تو من رو تعقیب میکنی؟
- میتونی اینجوری فکر کنی. یا مثلا من رو فردی بدونی که از دور عاشقت بوده و الان قدمی جلو گذاشته.
یوری از حرفی که پسر خوش قیافهی روبهروش زد شاخهای نامرئی درآورده بود. نمیدونست از شدت خندهدار بودن موقعیتش بخنده، یا دوباره شروع به گریه کردن بکنه.
- تو، از من خوشت میاد؟
- آره کجاش عجیبه؟
یوری دیگه داشت کاملا عقلش رو از دست میداد و هیچ جوره نمیتونست حرفهای اون پسر رو هضم کنه.
اما یکجورهایی از صحبت کردن باهاش حس خوبی میگرفت.
- بعد من چجوری مطمئن باشم که تو حقیقت رو میگی؟
- بهت ثابتش میکنم.
یوری میخواست بپرسه که دقیقا چجوری میخوای بهم ثابت کنی اما تا خواست کلمه اول رو بگه با حرکت غافلگیرانهای که جیمین انجام داد، هر چی که میخواست بگه از یادش رفت. اون پسر در صدم ثانیه جلو اومده بود و اون رو بوسیده بود. چند لحظه بعد هم ازش فاصله گرفت و با چشمهای خندونش به دختر شوکه شدهی روبهروش خیره شد. یوری سعی کرد خودش رو زودتر جمع کنه اما مگه میشد. هنور گرمای لبهای پفکی اون پسر رو حس میکرد و به افکارش که تجربهی دوباره اون لحظه رو فریاد میزد، لعنت میفرستاد.
- من حتی تو رو نمیشناسم، چجوری باید بهت اعتماد کنم؟
سعی میکرد عادی رفتار کنه، فکر هم میکرد عادی باشه. اما فقط فکر بود.
- گفتم که، من جیمین هستم و خب من خدای آب هستم.
---------------------------------
#mypearl
#fanfiction
#bts
#jimin
- ۱.۱k
- ۱۴ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط