پارت

پارت29

ویو نویسنده
شوگا مشغول درست کردن سیستم بود که بابای ات ازش پرسید

بابای ات:چقدر ات رو دوست داری؟
شوگا:*تعجب کرد و نفس عمیق کشید* به اندازه اینکه حاظرم بذاش بمیرم...

بابای ات با حالت نرمی به شوگا زل زد و دستاش رو روی شونه اش گذاشت..

بابای ات:مواظب دخترم باش
شوگا:مثل جونم ازش محافظت میکنم...

هیچ کدوم خبر نداشتن ات داره اون ها رو میبینه و برای هزارمین بار عاشق شوگا میشه...

پرش زمانی به دو هفته بعد...

نامجون :بچه ها نظرتون چیه امشب بریم بیرون؟
همه: بریممممم

ویو ات
سه روز بود که فهمیده بودم حامله‌ام(دیرین دیرین)میخواستم به شوگا بگم ولی فرصتش پیش نیومد...

ویو نویسنده
همه رفتن به یه رستوران جیمین خیلی پر خوری کرد و دل پیچه گرفت...همشون با هم راهی بیمارستان شدن...

شوگا:نامجون دکتر چی گفت ؟
نامجون :معدش رو شست و شو دادن تا دوساعت دیگه نمیتونه چیزی بخوره...

۳ساعت بعد
ساعت 12شب

ات:بیچاره هیچی نخورده من برم یچی براش بگیرم...
شوگا:نمیخواد خودم میرم میگیرم کارتم همراهم نیست کارتتو بده...

ات کیفش رو به شوگا داد و شوگا رفت برای جیمین چیزی بخره...چشمش به کارت شناسایی ات خورد امروز تولدش بود...وقت زیادی نداشت نباید میزاشت امروز تموم شه جوری که به کل خوراکی جیمینو یادش رفت...از تمام بچه ها کمک گرفت تا ات رو سورپرایز کنه..

ات روی مبلی کنار پنجره توی اتاق جیمین نشسته بود و به ماه خره شده بود و آرزو میکرد...پیامی از طرف امیلی براش اومد

امیلی:سلام بانو تولدت مبارککککک فردا با هم بریم بیرون..
ات:ممنونم..باشه بریم...

یهو دید بچه ها با نور و برف شادی وارد اتاق شدن از جاش بلندشد..دید شوگا با دست گلی(عکسش رو گذاشتممممم حتمااا ببینیدددد)از گل صورتی وارد اتاق شد....

شوگا:تولدت مبارک عزیز دلم
ات:شوگا...

بعد شوگا دست گل رو توی دستای ات گذاشت...

همه:تولدت مبارک زن داداششش

ات آروم روی پاهاش بلند شد و لبای شوگا رو بوسید و شوگا لبخندی از روی رضایت زد...

همه:اووووووووووو..

بعد شوگا جعبه ای رو از توی جیبش در اورد و بازش کرد گردنبندی که حروف AوS داشت رو بیرون آورد و از پشت به گردن ات بست و از پشت بغلش کرد...

شوگا:قول میدم سال دیگه بیبی چک مثبت کادوت باشه...
همه:*تلاش در نخندیدن*
ات:لتزم نيست برای سال دیگه باشه ... چون همین الانم هست
شوگا:چی؟منظورت چیه؟
ات:من...من حامله‌ام
همه:اوووووووووووووومایگادددد

شوگا توی شک فرو رفته بود ات رو بقل کرد و توی هوا چرخوند...

شوگا:ازت ممنونم*ات رو بوسید* خب پس دارم بابا میشممم عروسی واجب شدددد

همه:گیلیلییی هووو

اونا چند روز بعد توی مسابقه‌شون پیروز شدن و جام جهانی رو بردن...ات و شوگا ازدواج کردن و جیهوپ و املی هم همین طور و حالا جیمین و یوجون هم با هم وارد رابطه شدن....

پایان
دیدگاه ها (۵)

دست گل در پارت آخر فیک

#استوری_درخواستیولی یادم اومد دیگه با هم حرف نمیزنیم..:)

پارت 28ویو شوگا...یهو حس کردم دستای کوچولو و جسم کوچیکی بهم ...

#استوری_درخواستیزنده را باید به فریادش رسید...ورنه بر سنگ مز...

پارت ۵۴ات: مثلا روز عروسیمونه 😡جیمین: باشه باشه میمونیم ات: ...

دوست پسر دمدمی مزاج

سناریووقتی باهات دارن دعوا میکنن که یهو یه بشقاب رو برمیدارن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط