قهوه تلخ

قهوه تلخ
پارت۶۳
ویو دازای
به چهره غرق در خوابش نگاه میکردم
چطوری من عاشقش شدم
انقد بش نگاه کردم که سیاهیی...

صب با نور خورشید که به داخل اتاق میتابید بیدار شدم
چویا هنوز غرق در خواب بود

به فکرم رسید یکم شیطونی کنم
لب هامو جلو بردم
و گاز محکمی از لپاش گرفتم
چویا: ایییییییییییییی دازای میکشمت
دازای: اگه تونستی .

چویا یهویی از تخت پرید، موهاش هنوز آشفته بود و نگاهش پر از خشم و خواب‌آلودگی.

عقب عقب رفتم و لب زدم

دازلی: اوه اوه، خورشید طلوع کرده و هیولای قرمز هم بیدار شد!

چویا: برو اون گوشه بمون تا آروم شم، یا قسم بخور که دیگه از لپ‌هام گاز نمی‌گیری!

دازای: گاز؟ من فقط داشتم کیفیت لپ‌هاتو تست میکردم(خنده)
چویا با یک جهش خودش بهم رسوند ولی سریع بالش رو جلوی صورتش گرفتم
دیدگاه ها (۰)

قهوه تلخ پارت۶۳ویو دازای به چهره غرق در خوابش نگاه میکردم چط...

قهوه تلخ پارت ۶۲دازای:چرا اینطوری شدی؟چویا: بعد از اینکه تو ...

قهوه تلخ پارت ۶۱به یک اتاق دیگه رفتیم و همون مرد رو دوباره ه...

قهوه تلخویو چویا تقریبا رسیده بودیم نگاهم به چشمه وسط جنگل خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط