ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﻔﺲ ﮐﻪ ﺑﻤﻴﺮﻡ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ

ﺑﺪﺍﻥ ﺍﻣﻴﺪ ﺩﻫﻢ ﺟﺎﻥ ﮐﻪ ﺧﺎﮎ ﮐﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ

ﻣﯽ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﻨﻮﺷﻢ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺳﺎﻗﯽ ﺭﺿﻮﺍﻥ

ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺩﻩ ﭼﻪ ﺣﺎﺟﺖ ﮐﻪ ﻣﺴﺖ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ

دیدگاه ها (۰)

گفت در چشمان من غرق تماشایی چقدر گفتم آری، خود نمی‌دانی که ز...

‌بعد از تو باز عاشقی و باز...آه نه!این داستان به نام تو، این...

‌یک شب به رغم صبح به زندان من بتابتا من به رغم شمع سر و جان ...

‌عشق اما نهایتی مجهولبی‌حضورش اگرچه شب عالی‌ستدر تن فکر‌های ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط