تمرین مثل همیشه سخت و نفسگیر بود صدای موزیک از بلندگوها بلند میشد و ...
🌷
---
تمرین مثل همیشه سخت و نفسگیر بود. صدای موزیک از بلندگوها بلند میشد و دوباره قطع میشد. حرکات تکرار میشدن، عضلات میسوختن، و بدنها خستهتر از همیشه بودن.
لیانا، بین یکی از استراحتهای کوتاه، بیصدا روی زمین نشست. پشتش رو به دیوار تکیه داد و نگاهش رو به سقف دوخت. نور مهتابیهای اتاق تمرین کمی توی چشمش بود، ولی اون لحظه توجهی بهش نداشت... چون ذهنش رفته بود جایی خیلی دورتر.
جایی توی گذشته.
توی یه اتاق کوچیک، جایی توی ایران.
اون موقعها شاید فقط ده، یازده سالش بود. یه هدفون سفید داشت که همیشه سیمش گره میخورد. با هزار خواهش و التماس از مامانش خواسته بود براش بخرنش. تنها دنیایی که بهش پناه میبرد، همون اتاق بود، با در بسته، یه آینهی ساده، و موزیکهایی که از توی گوشیش پخش میشدن.
BTS...
اسمشون براش یه چیز خاص بود. فقط یه گروه نبودن... قهرمانهای کوچیکی بودن که هر کدومشون یه امید توی دلش روشن میکردن.
اون موقع نمیدونست چطوری میتونه بهشون برسه، یا حتی ببینهشون. فقط میدونست وقتی صداشون رو میشنوه، وقتی جیهوپ لبخند میزنه، یا جیمین با احساس میخونه، یه چیزی توی دلش گرم میشه.
لیانا هر روز با آهنگهای اونها تمرین میکرد. جلوی آینه میرقصید، با هر اشتباه میخندید، و وقتی حرکتها رو درست انجام میداد، خودش رو تشویق میکرد.
هیچکس باور نداشت که این کارها یه روز به جایی برسه. ولی اون باور داشت... چون اون بچه، با قلبش عاشق بود.
از ته دلش، یه رؤیا داشت:
"یه روز میخوام مثل اونا باشم. قوی، الهامبخش، پر از نور..."
و حتی گاهی با خودش میگفت:
"شاید یه روز... منم جیهوپ رو ببینم. شاید حتی باهاش حرف بزنم."
حالا، سالها گذشته بود.
اون دختر کوچولوی تنها، حالا توی ساختمون YG تمرین میکرد. حالا خودش آیدل شده بود. حالا، روی استیجی میرفت که یه روزی فقط توی خوابهاش میدیدش.
یه لبخند خسته اما پر از حس، روی لبهای لیانا نشست.
کسی صداش زد. برگشت سمت بقیه.
ولی هنوز توی دلش، اون دختربچهی کوچیک زنده بود...
همون دختری که با آهنگای بیتیاس خوابش میبرد.
همون دختری که عاشق نور بود، و حالا خودش داشت میدرخشید.
---
---
تمرین مثل همیشه سخت و نفسگیر بود. صدای موزیک از بلندگوها بلند میشد و دوباره قطع میشد. حرکات تکرار میشدن، عضلات میسوختن، و بدنها خستهتر از همیشه بودن.
لیانا، بین یکی از استراحتهای کوتاه، بیصدا روی زمین نشست. پشتش رو به دیوار تکیه داد و نگاهش رو به سقف دوخت. نور مهتابیهای اتاق تمرین کمی توی چشمش بود، ولی اون لحظه توجهی بهش نداشت... چون ذهنش رفته بود جایی خیلی دورتر.
جایی توی گذشته.
توی یه اتاق کوچیک، جایی توی ایران.
اون موقعها شاید فقط ده، یازده سالش بود. یه هدفون سفید داشت که همیشه سیمش گره میخورد. با هزار خواهش و التماس از مامانش خواسته بود براش بخرنش. تنها دنیایی که بهش پناه میبرد، همون اتاق بود، با در بسته، یه آینهی ساده، و موزیکهایی که از توی گوشیش پخش میشدن.
BTS...
اسمشون براش یه چیز خاص بود. فقط یه گروه نبودن... قهرمانهای کوچیکی بودن که هر کدومشون یه امید توی دلش روشن میکردن.
اون موقع نمیدونست چطوری میتونه بهشون برسه، یا حتی ببینهشون. فقط میدونست وقتی صداشون رو میشنوه، وقتی جیهوپ لبخند میزنه، یا جیمین با احساس میخونه، یه چیزی توی دلش گرم میشه.
لیانا هر روز با آهنگهای اونها تمرین میکرد. جلوی آینه میرقصید، با هر اشتباه میخندید، و وقتی حرکتها رو درست انجام میداد، خودش رو تشویق میکرد.
هیچکس باور نداشت که این کارها یه روز به جایی برسه. ولی اون باور داشت... چون اون بچه، با قلبش عاشق بود.
از ته دلش، یه رؤیا داشت:
"یه روز میخوام مثل اونا باشم. قوی، الهامبخش، پر از نور..."
و حتی گاهی با خودش میگفت:
"شاید یه روز... منم جیهوپ رو ببینم. شاید حتی باهاش حرف بزنم."
حالا، سالها گذشته بود.
اون دختر کوچولوی تنها، حالا توی ساختمون YG تمرین میکرد. حالا خودش آیدل شده بود. حالا، روی استیجی میرفت که یه روزی فقط توی خوابهاش میدیدش.
یه لبخند خسته اما پر از حس، روی لبهای لیانا نشست.
کسی صداش زد. برگشت سمت بقیه.
ولی هنوز توی دلش، اون دختربچهی کوچیک زنده بود...
همون دختری که با آهنگای بیتیاس خوابش میبرد.
همون دختری که عاشق نور بود، و حالا خودش داشت میدرخشید.
---
- ۱.۱k
- ۲۰ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط