پارت ۱۳۵

حدود یک ربع بعد از اینکه جونگ‌کوک از اتاق بیرون رفت، سکوت شرکت با صدای پاشنه کفش‌های کسی شکست. منشی تازه رسیده بود. طبق عادت همیشگی، بدون اینکه در بزنه، دستگیره رو چرخوند و وارد شد.

چشم‌هاش ناگهان روی صحنه‌ای افتاد که اصلاً انتظارشو نداشت: دخترک غریبه‌ای که توی کاناپه خوابیده بود، پتویی نرم دورش پیچیده و صورتش نیمه در نور صبح افتاده بود. ات کمی تکون خورد، انگار بین خواب و بیداریه. منشی همون لحظه نفسشو حبس کرد، با چشمای گرد عقب‌عقب رفت و در رو آروم و بی‌صدا بست. حتی جرئت نکرد صداش دربیاد.

یک ساعت بعد، درِ سالن جلسه باز شد. جونگ‌کوک با قدم‌های آهسته به سمت اتاق خودش برگشت. در رو بست و نگاهش افتاد به همون منظره‌ای که دلش رو نرم می‌کرد: ات هنوز روی کاناپه بود، ولی این بار پلک‌هاش نیمه‌باز شده بود و تو حالت خواب و بیداری به جونگ‌کوک نگاه می‌کرد.

جونگ‌کوک بی‌صدا رفت جلو، کنار کاناپه خم شد. با لحن آرومی گفت:
– «برات لباس آوردم. هر وقت بیدار شدی و خواستی، می‌تونی عوض کنی.»

ات نفس عمیقی کشید، سرشو کمی به طرف جونگ‌کوک چرخوند و با صدایی خسته گفت:
– «باشه.»

جونگ‌کوک لبخند کوتاهی زد، دستشو روی پتو کشید و دوباره گفت:
– «من شاید یکی دو ساعت نباشم. هر کاری دلت خواست بکن، راحت باش.»

ات با همون چشم‌های نیمه‌بازش زمزمه کرد:
– «باشه.»

جونگ‌کوک برای آخرین بار نگاهش رو روی صورت ات نگه داشت، بعد آروم از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت، در رو پشت سرش بست. دوباره سکوتی شیرین اتاق رو پر کرد، فقط صدای نفس‌های آرام ات مونده بود.
دیدگاه ها (۲)

پارت ۱۳۶

پارت ۱۳۷

پارت ۱۳۴

پارت ۱۳۳

دوست پسر دمدمی مزاج

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟒ات رو تخت نشسته بود، نفس‌هاش...

رمان عشق و نفرت جنبه ندارید لطفاً نخونیدپارت۸ویو ات : ما رفت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط