دستهایم را به تمنای بودن در دستهای تو گذاشتم

دستهایم را به تمنای بودن در دستهای تو گذاشتم
اما افسوس که سردی نگاهت گرمای دستانم را
از یادم برد.....
میخواستم باور کنم که بودنت تکیه گاهم است
اما سردی چشمانت دلم را شکست.....
نفسهایم در سینه حبس شد چشمانم حلقه ی
اشک به دامن گرفتند و تو چشمهایت را به روی من بستی
و مرا در ساحل زندگی تنها گذاشتی.....
و شکستی پیمانی را که آسمانی بود......
دیدگاه ها (۱)

من عشق را در توتو را در دل دل را به موقع تپیدنتپیدن را به خا...

حرفی نزن چیزی نگو باید برایم گریه کردباید برای مردن افسانه ه...

عِشق چیست؟ جز آنکه زن همدمی برای مرد و مرد تکیه گاهی برای زن...

اگرچه دست و دلی سخت ناتوان دارمتورا نمی دهم از دست، تا توان ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط