خدا کند که ندانی چه با دلم کردی

خدا کُند که ندانی چه با دلم کردی
که گر شود، سرِ قبرم به شرم برگردی

چنان به آتشم از خود کشیده ای کز من
بجا نمانده در این روزگار، جُز گردی

بهارِ سینه یِ من را چه خوب خشکاندی
که مثلِ عصرِ خزان، مانده چهره یِ زردی

همیشه موجبِ دلگرمی ات شدم اما
چه در جواِب من آمد به غیرِ دلسردی

به هر طرف که پریدی نشد نصیب از تو
به غیر غُصّه و دلواپسی، رَه آوردی

چو برگِ خشک مرا، بَد به زیرِ پا بردی
بگو، کدام بلا، بر سرم نیاوردی؟

ولی سوایِ این همه، دوری چقدر دشوار است
نبوده زین همه، چون دوری از رُخَت دردی

بیا دوباره تو پیشم که سخت بی تابم
تو ای تجسّمِ بالفعلِ هرچه نامردی !

که همچنان بسُراید غزل ز چشمانت
در این کرانه یِ غم، شاعرِ جوانمردی
دیدگاه ها (۷)

ای مسافر ! ای جدا ناشدنی ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آر...

کفشهایم را میپوشم و در زندگی قدم میزنممن زنده ام و زندگی ارز...

مهم نیست کجا مینویسی اما برای آنان بنویس که با خواندنت خواند...

بودنم بی تو محـال است مبادا برویزندگی زیـر سؤال است مبادا بر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط