عروسفراری
#عروس_فراری 🤍👀
Part:³
نزدیک های عصر بود برگشتم خونه ...بابام با اخم های تو هم رفته روی مبل نشسته بود و مامانم هم تو آشپزخونه بود ....خواستم برم اتاقم که دیدم یه چمدون مشکی کناره پله هاست ...
ات: این چیه؟
م.ات : وسایلاته!!(سرد)
ات: وسایلام؟
م.ات : اره ...بردارشون و برو بیرون ....سوهون بیرون تو ماشین منتظرته !!!
ات: چی؟
ب.ات : مگه کری دختر برو بیرون دیگه !!! به اندازه ی کافی سوهون رو منتظرتون گذاشتی!(عصبانی )
ات: دارین جدی حرف میزنین !! بگین که دارین شوخی میکنین....مامان ...بابا!!!(بغض)
م.ات : هیچ شوخی ای نداریم.....
ات: باورم نمیشه !(گریه)
ب.ات : برو دیگه (عربده)
با عربده ای که کشید دستام رو روی گوشام گذاشتم و چشام رو بستم .....چند لحظه توی همون حالت بودم ...چشام رو اروم باز کردم و به مامان و بابام نگاه کردم ...اصلا نگاهم هم نمیکردن!! با گریه رفتم سمت چمدونم و برش داشتم و رفتم بیرون ....اشکام رو پاک کردم و رفتم سمت سوهون که به ماشینش تکیه داده بود!
سوهون: چرا گریه میکنی عسلم ....
خواست بیاد سمتم که جیغ کشیدم ...وایساد سر جاش و دستاش رو برد بالا ....
سوهون: باشه باشه تسلیم ....اروم باش،
بادیگارد سوهون چمدونم رو گذاشت تو ماشین و منم سوار شدم ....حالم از هر چیزی که واسه سوهون بود بهم میخورد ! ....خونه ، ماشین ، پول ، .....
چند دقیقه ای طول کشید تا بلخره رسیدیم به عمارت سوهون! خیلی بزرگ بود ! خیلیییییی!
بادیگارد سوهون در رو برام باز کرد و چمدونم رو برد داخل عمارت ! منم پشت سرش داشتم میرفتم که سوهون صدام زد!
سوهون: ات!
ات: هاا ،
سوهون: وایسا....
ات: ولم کن بابا ....
و پا تند کردم و رفتم داخل عمارت ....عمارت کی ؟ میشه بهش گفت عمارت شوهرم؟ هه ببین زندگیم به کجا رسیده که باید به این ایک//بیری بگم شوهرم!
بلخره سوهون هم اومد تو عمارت ...خودش بهم اتاقم رو نشون داد و رفت....
باید میموندم و به خواسته ی پدر و مادرم که ذره ای به من و زندگیم فکر نکردن گوش میکردم و زن سوهون میشدم؟!....نه نه ...نمیتونم نباید خودم رو ببازم ....باید از دستش فرار کنم اما کِی؟....
تو فکر بودم که یهو در باز شد و سوهون اومد تو .....
ات: در میزدی حداقل!
سوهون: امر دیگه؟
ات: خفه بابا....حالا واس چی اومدی؟
سوهون: همون جور که میدونی من از صبر و انتظار زیاد خوشم نمیاد ! پس نیاوردمت عمارتم که یه هفته بمونی و بعد ازدواج کنیم ....آوردمت تا همین امشب زنم شی!!!!
ات: چی!!!!!....دیوونه شدی ؟! میفهمی داری چی میگی ؟!
سوهون: اره میخوام امشب ازدواج کنیم ....اصلا هم حق دخالت توی این موضوع رو نداری!!! .......
Part:³
نزدیک های عصر بود برگشتم خونه ...بابام با اخم های تو هم رفته روی مبل نشسته بود و مامانم هم تو آشپزخونه بود ....خواستم برم اتاقم که دیدم یه چمدون مشکی کناره پله هاست ...
ات: این چیه؟
م.ات : وسایلاته!!(سرد)
ات: وسایلام؟
م.ات : اره ...بردارشون و برو بیرون ....سوهون بیرون تو ماشین منتظرته !!!
ات: چی؟
ب.ات : مگه کری دختر برو بیرون دیگه !!! به اندازه ی کافی سوهون رو منتظرتون گذاشتی!(عصبانی )
ات: دارین جدی حرف میزنین !! بگین که دارین شوخی میکنین....مامان ...بابا!!!(بغض)
م.ات : هیچ شوخی ای نداریم.....
ات: باورم نمیشه !(گریه)
ب.ات : برو دیگه (عربده)
با عربده ای که کشید دستام رو روی گوشام گذاشتم و چشام رو بستم .....چند لحظه توی همون حالت بودم ...چشام رو اروم باز کردم و به مامان و بابام نگاه کردم ...اصلا نگاهم هم نمیکردن!! با گریه رفتم سمت چمدونم و برش داشتم و رفتم بیرون ....اشکام رو پاک کردم و رفتم سمت سوهون که به ماشینش تکیه داده بود!
سوهون: چرا گریه میکنی عسلم ....
خواست بیاد سمتم که جیغ کشیدم ...وایساد سر جاش و دستاش رو برد بالا ....
سوهون: باشه باشه تسلیم ....اروم باش،
بادیگارد سوهون چمدونم رو گذاشت تو ماشین و منم سوار شدم ....حالم از هر چیزی که واسه سوهون بود بهم میخورد ! ....خونه ، ماشین ، پول ، .....
چند دقیقه ای طول کشید تا بلخره رسیدیم به عمارت سوهون! خیلی بزرگ بود ! خیلیییییی!
بادیگارد سوهون در رو برام باز کرد و چمدونم رو برد داخل عمارت ! منم پشت سرش داشتم میرفتم که سوهون صدام زد!
سوهون: ات!
ات: هاا ،
سوهون: وایسا....
ات: ولم کن بابا ....
و پا تند کردم و رفتم داخل عمارت ....عمارت کی ؟ میشه بهش گفت عمارت شوهرم؟ هه ببین زندگیم به کجا رسیده که باید به این ایک//بیری بگم شوهرم!
بلخره سوهون هم اومد تو عمارت ...خودش بهم اتاقم رو نشون داد و رفت....
باید میموندم و به خواسته ی پدر و مادرم که ذره ای به من و زندگیم فکر نکردن گوش میکردم و زن سوهون میشدم؟!....نه نه ...نمیتونم نباید خودم رو ببازم ....باید از دستش فرار کنم اما کِی؟....
تو فکر بودم که یهو در باز شد و سوهون اومد تو .....
ات: در میزدی حداقل!
سوهون: امر دیگه؟
ات: خفه بابا....حالا واس چی اومدی؟
سوهون: همون جور که میدونی من از صبر و انتظار زیاد خوشم نمیاد ! پس نیاوردمت عمارتم که یه هفته بمونی و بعد ازدواج کنیم ....آوردمت تا همین امشب زنم شی!!!!
ات: چی!!!!!....دیوونه شدی ؟! میفهمی داری چی میگی ؟!
سوهون: اره میخوام امشب ازدواج کنیم ....اصلا هم حق دخالت توی این موضوع رو نداری!!! .......
- ۱۵.۳k
- ۰۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط