I fell in love with someone P
"I fell in love with someone'' (P126)
CHAPTER : 2
یونا : اون کیه تو ماشین؟
کیونگ : جی سوک (ایشونم پسره)
یونا : جی سوک هم آوردی؟
کیونگ : به من چه خودش خواست بیاد.
ا.ت : ببینم سوآ این همه سال ازم انتظار داشتی باهات بهتر باشم؟
سوآ : گفتم که اون زمان من همچین کاری نکردم درسته که اون زمان عشقی که داشتی ازت بردم ولی بدون من که از عمد همچین چیزی نمیکردم
یونا : وایی اتفاقی که گذشته هست رو بس کنید دیگه
ا.ت : پس چرا الان باهاش نیستی تو هم منو اوردی اینجا تا منو با این روبه رو کنی در حالی که میدونی تو گذشته برا من چه اتفاقی افتاد؟!!
جی سوک : بابا بس کنید دیگه شماها چقدر دعوا میکنید اون چادر رو بیار اینجا بزاریم.
وقتی به کارشون مشغول شدن رفتم یه جا نشستم...میدونم یونا هدفش از این چی بود خیلی راحت گولش خوردم...بعد کمی احساس کردم یه نفر کنارم نشست برگشتم سمتش بله کی بود؟ سوآ
ا.ت : واسه چی اومدی پیشم؟
سوآ : ا.ت میشه لطفاً اون اتفاق گذشته رو فراموش کنی باور کن بخدا پشیمونم چون اون پسر دوست داشتم ولی نمیتونستم فراموشش کنم سعی کردم ولی همش تو ذهن من بود
ا.ت : الان تونستی بهش برسی؟
سوا : نه
ا.ت : میدونستم
سوا : ولی بدون این اتفاق گذشته هست دیگه مهم نیس ن من دیگه واسم مهم نیس پس باید برا تو هم مهم نباشه الانی که شکمت دیدم...فهمیدم یه عشق زندگی دیگه ای هم داری پس چرا میخوای منو بخاطر اون دعوا کنی؟
سوا راست میگفت اتفاق چند سال پیش دیگه مهم نیستن....الان...من جونگکوک دارم....که عشقی که داشتم چند ماه ندیدم.
سوا : ا.ت آشتی کردی؟
بهش نگاه کردم انگار ازش خیلی معلوم بود از کاری که کرد پشیمونه...برا همین سری تکون دادم .
سوا : میدونستم میدونستم *خوشحال*
چند ساعت بعد :
همه خوابیده بودن تو چادر جی سوک و کیونگ یه چادر جدا و ما سه تا تو یه چادر...اصلا خوابم نمیبرد تمام فکرم مشغول جونگکوک بود...ولی واقعا داشتم خفه میشدم اینجا سریع اسپری رو اوردم جلو دهنم قرار گرفتم.
از چادر خارج شدم تا بتونم نفسی بگیرم...رو چوبی که اونجا بود نشستم و نگاهم دادم به آسمون...امشب ماه کامله...و همینطور دلم شور میزد خیلی عجیبه ترکیب این دوتا تو همین امشب!
به دور برم نگاه کردم که یه چراغی از دور روشن بود....به نظر میومد یه کلبه ای هست...از جام بلند شدم که از اونجا صدای جیغ با شلیک اسلحه شنیدم که از راه دور میومد....بدنم خشک شده بود..نمیدونستم باید چه کاری میکردم ولی ممکنه یه اتفاقی افتاده سریع به سمتی که صدا اومد دویدم که نور از اونجا روشن تر روشن تر میشد که وقتی نزدیک شدم آروم پشت ماشینی قرار گرفتم که بفهمم این وقت شب چیشده که اینجا روشنه و اون صدای جیغ و صدای اسلحه دقیقا چی بود؟
ادامه داره....
CHAPTER : 2
یونا : اون کیه تو ماشین؟
کیونگ : جی سوک (ایشونم پسره)
یونا : جی سوک هم آوردی؟
کیونگ : به من چه خودش خواست بیاد.
ا.ت : ببینم سوآ این همه سال ازم انتظار داشتی باهات بهتر باشم؟
سوآ : گفتم که اون زمان من همچین کاری نکردم درسته که اون زمان عشقی که داشتی ازت بردم ولی بدون من که از عمد همچین چیزی نمیکردم
یونا : وایی اتفاقی که گذشته هست رو بس کنید دیگه
ا.ت : پس چرا الان باهاش نیستی تو هم منو اوردی اینجا تا منو با این روبه رو کنی در حالی که میدونی تو گذشته برا من چه اتفاقی افتاد؟!!
جی سوک : بابا بس کنید دیگه شماها چقدر دعوا میکنید اون چادر رو بیار اینجا بزاریم.
وقتی به کارشون مشغول شدن رفتم یه جا نشستم...میدونم یونا هدفش از این چی بود خیلی راحت گولش خوردم...بعد کمی احساس کردم یه نفر کنارم نشست برگشتم سمتش بله کی بود؟ سوآ
ا.ت : واسه چی اومدی پیشم؟
سوآ : ا.ت میشه لطفاً اون اتفاق گذشته رو فراموش کنی باور کن بخدا پشیمونم چون اون پسر دوست داشتم ولی نمیتونستم فراموشش کنم سعی کردم ولی همش تو ذهن من بود
ا.ت : الان تونستی بهش برسی؟
سوا : نه
ا.ت : میدونستم
سوا : ولی بدون این اتفاق گذشته هست دیگه مهم نیس ن من دیگه واسم مهم نیس پس باید برا تو هم مهم نباشه الانی که شکمت دیدم...فهمیدم یه عشق زندگی دیگه ای هم داری پس چرا میخوای منو بخاطر اون دعوا کنی؟
سوا راست میگفت اتفاق چند سال پیش دیگه مهم نیستن....الان...من جونگکوک دارم....که عشقی که داشتم چند ماه ندیدم.
سوا : ا.ت آشتی کردی؟
بهش نگاه کردم انگار ازش خیلی معلوم بود از کاری که کرد پشیمونه...برا همین سری تکون دادم .
سوا : میدونستم میدونستم *خوشحال*
چند ساعت بعد :
همه خوابیده بودن تو چادر جی سوک و کیونگ یه چادر جدا و ما سه تا تو یه چادر...اصلا خوابم نمیبرد تمام فکرم مشغول جونگکوک بود...ولی واقعا داشتم خفه میشدم اینجا سریع اسپری رو اوردم جلو دهنم قرار گرفتم.
از چادر خارج شدم تا بتونم نفسی بگیرم...رو چوبی که اونجا بود نشستم و نگاهم دادم به آسمون...امشب ماه کامله...و همینطور دلم شور میزد خیلی عجیبه ترکیب این دوتا تو همین امشب!
به دور برم نگاه کردم که یه چراغی از دور روشن بود....به نظر میومد یه کلبه ای هست...از جام بلند شدم که از اونجا صدای جیغ با شلیک اسلحه شنیدم که از راه دور میومد....بدنم خشک شده بود..نمیدونستم باید چه کاری میکردم ولی ممکنه یه اتفاقی افتاده سریع به سمتی که صدا اومد دویدم که نور از اونجا روشن تر روشن تر میشد که وقتی نزدیک شدم آروم پشت ماشینی قرار گرفتم که بفهمم این وقت شب چیشده که اینجا روشنه و اون صدای جیغ و صدای اسلحه دقیقا چی بود؟
ادامه داره....
- ۲۰.۰k
- ۱۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط