دلم تنگ است و این شبها یقین دارم که میدانی

دلم تنگ است و این شبها یقین دارم که میدانی،
صدای غربت غم را از احساسم تو میخوانی،
شدم از درد تنهایی گلی پژمرده و غمگین،
ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو میدانی،
میان برزخ عشقت پریشان و گرفتارم،
چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته میرانی؟...!!!
دیدگاه ها (۶)

آنقـدر نیستـی ...کــه گاهــی حـــس مـی کنـم " عشــق " را نس...

AηïMεψ† ŗǫɱąŋţįķچه بگویم من از این عشق...نشد بنویسم...داستان...

یک لحظه دلم خواست که پهلوی تو باشمبی‌محکمه زندانی بازوی تو ب...

ﮐﺎﺷﮑﯽ ﺑﻌﻀﯽ ﺷﺒﺎ ﻣﯿﺸﺪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﯾﺨﺖ ، ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط