Multiparty
#Multi_party
#The_last_sunset_side_by_side
part:2
(والنتینا)نویسنده:
قلبه دختر برای بار هزارم شکست اما خفت و خواری یروزی باید به پایان میرسید و امروز دقیقا همون روز بود با عصبانیت سوییشرت مشکی رنگشو از رو کاناپه ی چرمی مشکی براداشت و همرمان با سرازیر شدن اشک ها و مروارید هایی که ازش سرازیر میشد کاخ پسرک رو ترک کرد و سوار بر لامبورگینی اونتادور اس وی جی مشکی رنگش اونجارو برای همیشه ترک کرد!
پسرک حالا از دست کسی که بین خودش و معشوقش قرار گرفته بود خلاص شده بود! با نهایت سرعت به لارا عشق سابقش یا همون اکسش، لارا تماس گرفت و قراری رو باهم فیکس کردن برای شب، پسرک به قدری عاشق و دلباخته ی لارا بود که چشمانش را کور کرده بود هیچ عذاب وجدانی برای رزالیا نداشت و برعکس خوشحال هم شده بود چون بدون هیچ مانعی میتونست معاشقه ای با لارا داشته باشه اما لارا برعکس؛ لارا دقیقا همانند چیزی بود که رزالیا گفته بود اون یه دختر کاملا بد ذات گستاخ و بی عاطفه بود که فقط برای سرگرمی با احساسات پسرک بازی میکرد! تا حالا جنون از برای عشق رو شنیدین؟ خب دقیقا توصیف حال پسرک این داستان خیالی ما هست!
.................
اما حال رزالیا رو هم دقایقی بعد از خروجش از کاخ رو باید بدونیم، رزالیا عاشقه دل خسته ای که بعد از سال ها عشق ورزیدن به پسر بازم یه قلب شکسته نصیبش شده بود، رزالیا قلبش رو برای بار هزارم با خورده شیشه های زیادی از اون کاخ و عمارت نحص برداشت اما ایندفعه دیگه بار اخر بود؛ به شرفش قسم خورده بود اگه جئون اخرین ادم جهان هم بوده باشه دیگه دوست نداشته باشه.
.................
رزالیا:
اون... اون چطور تونست؟ دوباره همون کارو باهام کرد؟ چرا همیشه نقش دومه زندگیش منم؟ چرا همیشه منو بازی میداد؟ چرا هیچوقت اولویتش من نبودم چرااااا، مرور خاطراتم بهم داره ثابت میکنه که من خیلی احمقم دوباره گولشو خوردم من...من باید همون روز کوفتی ترکش میکردم کم عقلی از خودم لوده که دوباره خفت و خواری رو تحمل کردم....
مرور ۳ ماه پیش:
شنیده بودم که لارا با دوست پسر جدیدش دعواش شده و اون پسرم بهش سیلی زده اما نمیدونم چرا هرچی به جونگکوک زنگ میزنم جوابمو نمیده نکنه، نکنه بازم پیشه اوهه نکنه بازم منو ترک کرده... با این افکار خرابم به سمت خونه لارا رفتم که هر وقت جونگکوک مست میکرد به سمتش میرفت! خنده داره نه؟ شدم کسی که بهش میچسبه و ادم منفوریه اما من... من فقط از صمیم قلبم عاشقشم... نمیدونم چطوری این راهو تا خونه ی لارا که مسافت ۲ ساعت راهی رو تو ۳۰ دقیقه طی کردم....رسیدم دمه در خونش همون خونه ای دوست پسر احمق من جئون جونگکوک براش خریده بود! تا حالا نشده به من یه گردنبند هدیه بده اما... اما به این دختر عمارت تریبلکس هدیه داده بود دردناک نیست نه؟ برای من مهم نیست این چیزا چون پدر من خودش تاجر اما... اما اون یه کادوی کوچیکم نشون دهنده ی عشق اون به من میشد که همونم دریافت نکردم... البته بیخیال این بحث شیم روبرومو نگاه کردم چیزی که ارزو کردم نبینمو بازم دیدم، ماشین جونگکوک بود که پارک شده بود پس بگو چرا جواب تماسه منو نمیده رفتم داخل چون در باز بود که شاهد صحنه ی دردناک دیگه بودم اون اون عشقه من بود که داشت لارا رو با اشتیاق میبوسید! دیگه تحمل اون وضعیتو نداشتم و رفتم...
«پایان خاطرات دردناک»
#The_last_sunset_side_by_side
part:2
(والنتینا)نویسنده:
قلبه دختر برای بار هزارم شکست اما خفت و خواری یروزی باید به پایان میرسید و امروز دقیقا همون روز بود با عصبانیت سوییشرت مشکی رنگشو از رو کاناپه ی چرمی مشکی براداشت و همرمان با سرازیر شدن اشک ها و مروارید هایی که ازش سرازیر میشد کاخ پسرک رو ترک کرد و سوار بر لامبورگینی اونتادور اس وی جی مشکی رنگش اونجارو برای همیشه ترک کرد!
پسرک حالا از دست کسی که بین خودش و معشوقش قرار گرفته بود خلاص شده بود! با نهایت سرعت به لارا عشق سابقش یا همون اکسش، لارا تماس گرفت و قراری رو باهم فیکس کردن برای شب، پسرک به قدری عاشق و دلباخته ی لارا بود که چشمانش را کور کرده بود هیچ عذاب وجدانی برای رزالیا نداشت و برعکس خوشحال هم شده بود چون بدون هیچ مانعی میتونست معاشقه ای با لارا داشته باشه اما لارا برعکس؛ لارا دقیقا همانند چیزی بود که رزالیا گفته بود اون یه دختر کاملا بد ذات گستاخ و بی عاطفه بود که فقط برای سرگرمی با احساسات پسرک بازی میکرد! تا حالا جنون از برای عشق رو شنیدین؟ خب دقیقا توصیف حال پسرک این داستان خیالی ما هست!
.................
اما حال رزالیا رو هم دقایقی بعد از خروجش از کاخ رو باید بدونیم، رزالیا عاشقه دل خسته ای که بعد از سال ها عشق ورزیدن به پسر بازم یه قلب شکسته نصیبش شده بود، رزالیا قلبش رو برای بار هزارم با خورده شیشه های زیادی از اون کاخ و عمارت نحص برداشت اما ایندفعه دیگه بار اخر بود؛ به شرفش قسم خورده بود اگه جئون اخرین ادم جهان هم بوده باشه دیگه دوست نداشته باشه.
.................
رزالیا:
اون... اون چطور تونست؟ دوباره همون کارو باهام کرد؟ چرا همیشه نقش دومه زندگیش منم؟ چرا همیشه منو بازی میداد؟ چرا هیچوقت اولویتش من نبودم چرااااا، مرور خاطراتم بهم داره ثابت میکنه که من خیلی احمقم دوباره گولشو خوردم من...من باید همون روز کوفتی ترکش میکردم کم عقلی از خودم لوده که دوباره خفت و خواری رو تحمل کردم....
مرور ۳ ماه پیش:
شنیده بودم که لارا با دوست پسر جدیدش دعواش شده و اون پسرم بهش سیلی زده اما نمیدونم چرا هرچی به جونگکوک زنگ میزنم جوابمو نمیده نکنه، نکنه بازم پیشه اوهه نکنه بازم منو ترک کرده... با این افکار خرابم به سمت خونه لارا رفتم که هر وقت جونگکوک مست میکرد به سمتش میرفت! خنده داره نه؟ شدم کسی که بهش میچسبه و ادم منفوریه اما من... من فقط از صمیم قلبم عاشقشم... نمیدونم چطوری این راهو تا خونه ی لارا که مسافت ۲ ساعت راهی رو تو ۳۰ دقیقه طی کردم....رسیدم دمه در خونش همون خونه ای دوست پسر احمق من جئون جونگکوک براش خریده بود! تا حالا نشده به من یه گردنبند هدیه بده اما... اما به این دختر عمارت تریبلکس هدیه داده بود دردناک نیست نه؟ برای من مهم نیست این چیزا چون پدر من خودش تاجر اما... اما اون یه کادوی کوچیکم نشون دهنده ی عشق اون به من میشد که همونم دریافت نکردم... البته بیخیال این بحث شیم روبرومو نگاه کردم چیزی که ارزو کردم نبینمو بازم دیدم، ماشین جونگکوک بود که پارک شده بود پس بگو چرا جواب تماسه منو نمیده رفتم داخل چون در باز بود که شاهد صحنه ی دردناک دیگه بودم اون اون عشقه من بود که داشت لارا رو با اشتیاق میبوسید! دیگه تحمل اون وضعیتو نداشتم و رفتم...
«پایان خاطرات دردناک»
- ۱۱.۴k
- ۱۶ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط