به جایی میرسی که هیشکی واقعا درکت نمیکنه

به جایی میرسی که هیشکی واقعا درکت نمیکنه.
بهت میگنش،
حتی از تک تک کلمه‌های مشابهش استفاده میکنن،
ولی واقعا درکت نمیکنن.
به جایی میرسی که نمی‌دونی به کجا رسیدی.
اینکه انتظار درک داشتن از بقیه توقع زیادیه،
یا کمترین حقیه که می‌تونی داشته باشی.
به جایی میرسی که دلت یه چیزی میگه،
مغزت یه چیز دیگه از یه سیاره دیگه؛
و گوش دادن به هرکدومش،
اونقدی طول میکشه که از همچی زده میشی.
به جایی میرسی که نمی‌دونی خنده‌ی رو لبت،
باشه قشنگ‌تره یا هیچوقت نباشه.
به جایی میرسی که فکر میکنی همچی حل شده،
می‌تونی دیگه از زندگیت لذت ببری،
ولی با یه بشکن، می‌بینی همش جزئی از یه کل بوده،
و انگار هنوز توی اون حلقه‌ی تکراری گیر افتادی.
میرسیم، به همونجایی که همه‌ی این حرفا
واست یه تجربه‌ی آشناست،
و تماماً غرق افکارِ بعدش میشی.
دیدگاه ها (۱۱)

You must love me... P9

black flower(p,265)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط