بچه که بودم

بچه که بودم
بهار با کفشهای نو
تق تق کنان از راه می رسید،
شمعدانی های خانه سرخاب می زدند
و عشق آغاز می شد...

بچه که بودم
بهار هر روز با چادر گل گلی مهمان خانه می شد...
بزرگتر که شدم
نه کفشهای نو،
نه شمعدانی ها..
و نه هیچ مهمانی
بهار را به خانه نیاورد
بهار فقط فصلی شد
که نبودت را تحویل گرفتم!!

#صفا_سلدوزی
دیدگاه ها (۴)

پنجشنبه استنگاهت را خیرات دلم کن کهشیرین ترین حلواست ...

امروز جهان تعطیل است...تو اما فکر می کنیاین یک پنجشبنه معمول...

یک روز از همین روزهادست خودم را میگیرم و میبرم یک جای دنج!او...

یک نفر باید باشد که بدون ترسِ ِ هیچگونه قضاوتی ..برایش همه چ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط