اشکهای خفته

⭕️ اشکهای خفته
⭕️قسمت هشتم




جوان با این حرف رخساره فهمید که آن دو غریبه هستند . بنابراین گفت : من قصد آزار شما را ندارم میخواهم کمکتان کنم .اگر در این شهر غریب هستید من میتوانم به شما پناه بدهم .
رخساره فکر میکرد این جوان هم مانند عمه گوهر فرشته نجاتشان است رو به ساحل کرد و گفت : باران ما را خیس کرده و ما پناهگاهی نداریم شاید این جوان بتواند به ما کمک کند .
ساحل که نمیتوانست به هر کسی اطمینان کند قبول نکرد ولی هنگامی که رخساره را در حال سرفه کردن دید پذیرفت که با آن جوان بروند . جوان کمک کرد آن دو چمدانشان را داخل ماشین بگذارند و سوار شوند .رخساره سرفه هایش شدید تر می شد و دچار تب و لرز شده بود . جوان از آینه به ساحل نگاه کرد و گفت : دوستتان زیر باران سرما خورده مگر چند ساعت زیر باران مانده اید ؟ مگر جایی را برای ماندن نداشتید؟
ساحل گفت : ما در جستجوی عموی دستم بودیم ولی او را نیافتیم چون به خارج از کشور رفته است . در حال حاضر هم در این شهر غریبه هستیم از شانس بد ما هم ساک پولمان را دزدیدند و دیگر پولی نداشتیم که به مسافرخانه برویم و هم باران گرفت و زیر باران ماندیم .
_شما خیلی باید مراقب باشید چون دزد خیلی فراوان شده . راستی چرا به دروغ به من گفتید که به منزلتان میروید؟
ساحل که نگران رخساره بود گفت : متاسفم چاره ای نداشتیم .
_اشکالی ندارد ، برای آشنایی بیشتر میخواهم نام شما و دوستتان را بدانم .
_ من ساحل هستم و رخساره دوستم است .
_ جوان خندید و گفت : اسم های قشنگی دارید ، نام من هم سهند است دانشجوی رشته وکالت هستم و همراه دو دانشجوی دیگر که یکی از آن دو دوست صمیمی من است در خانه ای زندگی می کنیم . ساحل با شنیدن اینکه سه پسر جوان در یک خانه به تنهایی زندگی می کنند و آنها هم الان به همان خانه میروند وحشت کرد و گفت : اگر ممکن است ما را جلوی مسجد پیاده کنید تا امشب را در آنجا بمانیم . سهند از درون آینه به ساحل نگاه کرد و گفت : شما چه میگویید ؟ مگر نمیبینید دوستتان از بیماری تقریباً بیهوش است ؟ در خانه ما مطمئن باشید که راحت هستید . ما سه اتاق داریم و یکی از هم اتاقی ها به شهرستان رفته و شما میتوانید به راحتی در اتاق من ساکن شوید من میتوانم با دوستم در اتاق او باشم .
ساحل هنوز راضی نشده بود که سهند ترمز کرد و معلوم شد به خانه آنها رسیده اند . سهند در خانه را با کلید باز کرد و دو چمدان را داخل خانه برد ، بعد به ساحل کمک کرد که رخساره را به داخل اتاق ببرند . سهند از ساحل خواست که لباسهای خیس رخساره را تعویض کند و خودش برای آوردن نوشیدنی داغ رفت . در آن موقع دوست سهند از حمام خارج شد و در حالی که با حوله ای سر خود را خشک میکرد سهند را دید و گفت : چه عجب از خوش گذرانی زود گذاشتی برگشتی چطور رضایت دادی که زود برگردی ؟
سهند در حالی که مشغول درست کردم قهوه با شیر داغ بود قضیه برخوردش با ساحل و رخساره را شرح داد . پسر حوله را از سرش برداشت و پرسید : چطور قبول کردند به این جا بیایند ؟!
_ یکی از آنها ساحل نام دارد و زیبایی چشمگیری دارد او مخالفت کرد ، اما دیگر چاره ای نداشت چون دوستش زیر باران کاملا خیس شده بود و مرتب سرفه می کرد .
سهند دو فنجان شیر قهوه برای آن دو ریخت و برایشان برد . ساحل لباس خودش و لباس رخساره را تعویض کرده و پتویی را روی رخساره انداخته بود . سهند شیر قهوه را به او داد و ساحل به رخساره شیر قهوه را خراند و بعد قرص به او داد و از سهند تشکر کرد . سهند به ساحل نگاه کرد و گفت : حتما گرسنه هستید ، الان برایتان شام میآورم .
ساحل گفت ؛ خیر من گرسنه نیستم . همین نوشیدنی کافی است .
_ هر طور میل شماست ، در این جا راحت باشید و خوب استراحت کنید شب به خیر .
با رفتن سهند ساحل در را قفل کرد و با خیال راحت خوابید . سهند سیگارش را روشن کرد و گفت : آنها کسی را ندارند .
ساجد دستش را زیر سرش گذاشت و گفت : تو که خیال نداری این دو را در این جا نگاه داری ؟!
سهند دود سیگارش را بیرون داد و گفت : از دست دادن دو تا دختر زیبا خیلی احمقانه است ،
ساجد با اعتراض گفت : سهند تو را به خدا به اینها رحم کن . تو نمیتوانی آنها را به زور در این جا نگاه داری . تازه اگر عدل بفهمد که پای دو دختر در این خانه باز شده به پا می کند . سهند با عصبانیت گفت : دوبارههرف عدل را زدی ؟ مگر او کیست که باید برای انجام هر کاری از او اجازه بگیریم ؟ من هر کاری که عشقم بکشد انجام میدهم و به آن پسره هم هیچ ربطی ندارد .
ساجد مقابل سهند نشست و گفت : این بیچارهها در این شهر غریبه هستند و به تو اعتماد کردند پس از اعتماد آنها سواستفاده نکن . مگر از دختران فراری و یا بی بند و بار هستند که قصد اذیت و آزارشان را داری ؟
سهند خنده ای از سر بی خیالی سر داد و گفت : این قدر برای من مرثیه نخ
دیدگاه ها (۲)

⭕️ اشکهای خفته⭕️قسمت نهمرخساره آهی بلند کشید و ساحل را در آغ...

مےگویندروزمحشر⚜باهرکہ دوستش دارےمحشور مےشوے⚜یعنے:من بااااااا...

سخــته سختـیاے زندگیـــتوب هیچـــکے نتــــونے بگـــےبیاے تو ...

کاش می دانستی می فهمیدی ... که برای داشتنت دلی را به دریا زد...

سران سه قوه و نمایندگان گردن کلفت اهل تظاهر به دین

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط