اورا

🔹 #او_را ... (۳۴)



دوستاش خیلی شوخ و بامزه بودن

موقع خوردن کیک کلی شوخی کردن و خندیدیم ☺ ️

یه ساعتی به صحبت و مسخره بازی گذشت تا اینکه عرشیا گفت



- دیگه کافیه ...

خانومم عجله داره

بذارید برسیم به آخر برنامه که منم پیشش بدقول نشم 😉



با لبخند ازش تشکر کردم

دستمو بوسید و گفت

- نیم ساعت دیگه هم صبر کنی ، تمومه .


💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-سی-و-چهارم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را ... (۳۵)عرشیا واقعا سورپرایزم کرده بود !تا چنددقیق...

🔹 #او_را ... (۳۶)وقتی به خودم اومدم صورت منم از گریه خیس شد...

🔹 #او_را ... (۳۳)رسیدم جلو در خونه عرشیا و زنگو زدمیکم طول ...

🔹 #او_را ... (۳۲)دیگه دلم نمیخواست ریخت عرشیا رو ببینماز بع...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط