خانزاده پارت جلددوم

#خان_زاده #پارت38 #جلد_دوم

مونس و زمین گذاشت رو بهش گفت:
_ برو بابایی برو بازی کن من با مامانت حرف بزنم.

به صورتش زیاد نگاه نمکردم تا صورتم رو نبینه اما اون به سمتم اومد و انگشتش را زیر چونم گذاشت و سرمو بالا گرفت و گفت:

_ مونس گفت مادرم اینجا بوده ...
باز حرفی زده؟؟

گفتم این حرفا چیه که میزنی مادرت اومده بود منو مونس ببینه دلیل دیگه ای نداشت .

پوزخندی زد و گفت:
من مادرم را بهتر از تو میشناسم حتما حرفی زده که اینطوری تو رو به هم ریخته.
ازش کمی فاصله گرفتم که دستم و چسبید دوباره منو سرجام برگردوند و گفت:
_ تو که نمیخوای چیزی از من پنهون کنی ؟

نگاهم دور سالن چرخوندم و وقتی مونی مشغول بازی دیدم ب دستش را گرفتم و به سمت اتاق رفتم و در و بستم نمی‌خواستم دخترکم بیشتر از این حرف‌ها را بشنوه
روی تخت نشستم و شروع کردم به بازی کردن با انگشتای دستم آروم زمزمه کردم

خانواده تو وارث میخوان کسی که اسم خانوادگی تونو حفظ کنه و دختر من نمیتونه اینکارو بکنه.
گفت گورتو گم کن از زندگی پسرم یا بشین و با هووت زندگی کن می خوام براش زن بگیرم‌.

اهورا کلافه کنارم نشست و دستمو تو دستش گرفت و گفت:

_ عزیزدلم این حرفا چیه ؟
تا من نخوام هیچ اتفاقی نمیفته.
دوباره گریه م گرفت خودمو توی بغلش انداختم و سرمو به سینش چسبوندم گفتم
اما اونا هر وقت هر کاری خواستن تونستن انجامش بدن اینم میدونم میتونن و بالاخره یه راهی پیدا می کنن..
من میمیرم ؛به خدا میمیرم نمیتونم طاقت بیارم چطوری برم از پیشت؟ دیگه تو رو چطوری نبینم یا چطور تو رو با یکی شریک بشم؟
عصبی منو از خودش جدا کرد و به صورتم نگاه کرد و گفت:

_ حرفامو میشنوی میگم نمیتونن هیچ کس نمیتونه ما یه خانواده ایم که کنار هم میمونیم .
من نمیخوام پسر نمیخوام من دخترم رو دارم تورو دارم.

دوباره بهش چسبیدم و گفتم من میترسم.

موهانو نوازش کرد و روی سرمو بوسید
_ چیزی برای ترسیدن نیست همه چیز و بسپار به خودم درستش می کنم باهاشون حرف میزنم باشه؟

زنگ زدن و تماس‌ها و رفت و آمدهای مادر اهورا تمامی نداشت هر وقت که می‌فهمید اهورا خونه نیست خودش و به اینجا می رسوند باز شروع می کرد به تهدید کردن این رفت و آمدارو از اهورا پنهون میکردم تا حداقل اعصاب اونو بهم نریزم که بتونه به کارش برسه.

هر باری که میومد و میرفت اینقدر گریه میکردم که از چشمام همه چیز پیدا بود...




میگم
#wallpaper #فانتزی #خلاقیت #فردوس_برین #هنر #مرگ_بر_کرونا😁 #هنر_عکاسی #عکس #عاشقانه #جذاب #عکس_نوشته
دیدگاه ها (۱)

🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت39 #جلد_دومیه روز بعد رفتن مادرش توی آشپ...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت40 #جلد_دومبا اومدن خان از جام بلند شدم...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت37 #جلد_دومزبون درازیم انگار به مذاقش خ...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت36 #جلد_دومحال خوشی داشتم و تمام اتفاقا...

خسته از سرکار برگشتم خونه . .مشغول خوردن شام بودم که داداشم ...

پرسیدم: «چند تا منو دوست نداری؟»روی یک تکه از نیمرو، نمک پاش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط