رمانمعشوقهاستاد

رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۳۲
با دیدن یه راهرو که فکر کنم به سمت اتاقها می
رفت تند به سمتش رفتم و واردش شدم.
داخلش سه تا در اتاق بود.
گوشیو به گوشم چسبوندم.
-سلام.
کشیده گفت: سلام، خوش میگذره؟
صداي عطیه اومد.
با طعنه گفتم: همه چیز خوبه، شما خوش میگذره توبا
استاد؟
شهربازي؟
با بدحنسی گفت: عالیه عزیزم، عالی.
#مهرداد
عصبی ازش دور شدم.
دخترهی هرزه، فکر میکنه آدمیم که خام حرفهاش
بشم!
تازه لادن دست از سرم برداشته و از شرش راحت
شدم، حالا این داره به پر و پام میپیچه.
به بچهها نزدیک شدم.
با ندیدن مطهره اخمهاش شدید به هم گره خوردند.
-مطهره کجاست؟
ماهان با اخم گفت: حالت خوبه؟ چی بهت گفت که
اینقدر به هم ریختی؟
چنگی به موهام زدم
-فقط زر زد اعصابمو به هم ریخت، کجاست؟
-رفت تلفن جواب بده.
به طرفی اشاره کرد.
-اینوري رفت.
با فکر به اینکه شاید بازم اون پسره باشه خونم به
جوش اومد و به اون سمت تند قدم برداشتم.
وارد راهرو شدم که پشت بهم همونطور که
انگشتشو روي دیوار میکشید و جلو میرفت
دیدمش.
-چی داري میگی؟ از خجالت آب شدم.
دست به سینه به حرفهاش گوش دادم.
با حرص گفت: زهرمار، بخدا استادي به این پررویی ندیده بودم!
عصبانیتم پرید و خندم گرفت.
-آره، برو زیادي زر زدي.
ابروهام بالا پریدند.
خندید.
-خودتی،خداحافظ.
گوشیو پایین آورد و به سمتم چرخید که با دیدم
هینی کشید و دستشو روي قلبش گذاشت.
دست به جیب به سمتش رفتم.
-به من میگی پررو؟
با استرس خندید.
-سلام، شما اینجا بودید؟ رفته بودید که!
کنارش وایسادم که به سمتم چرخید.
-کی بهت زنگ زد؟
اخم کرد.
-نکنه واقعا باور کردید که نامزدمید؟
با حرص ادامه داد: من ازتون پرسیدم که دختره چی
گفت؟
بهش نزدیک شدم که به دیوار چسبید.
-دوست نداشتی که پیشنهاد صحبت کردنشو
قبول کنم؟
سعی میکرد جدي باشه ولی چندان موفق نبود.
-نه، اصلا کاراي شما به من چه آخه؟
دستمو کنار سرش گذاشتم که به وضوح صداي قورت دادن آب دهنشو شنیدم.
-ب...برید عقب اس...
سریع انگشتهامو روي لبش گذاشتم که باچشمهاي گرد شده بهم نگاه کرد.
با اخم گفتم: چرا نمیفهمی که نباید بهم بگی استاد؟
هان؟
با استرس گفت: ببخشید، دیگه نمیگم حالا برید
عقب.
نگاهم به سمت لبش کشیده شد.
تموم اجزاي بدنم وادارم میکردند که ببوسمش.
نمیدونستم این حس چیه اما هر چی بود منو به
سمت بوسیدنش میکشید هیچ لبی حتی لب گوشتی که پسرا معتقدند جون
میده واسه بوسیدن وادار به بوسیدنم نمیکنه اما این
لب ظریف...
#مطهره
قلبم انگار توي حلقم میزد و شدید گرمم شده بود.
نگاهش به لبم اذیتم میکرد.
میترسیدم ببوستم چون خیلی بد نگاه میکرد.
ادامه دارد...
دیدگاه ها (۲)

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۳۳من حتی محمدم نبوسیدم، یعنی هیچ تجر...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۳۴نفس عمیقی کشیدم و به بیرون از راهر...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۳۱-نگران شدم از نگهبان خواستم بیاد د...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۳۰-اینکه آره، حالا کی قراره بیایم عر...

My sweet trouble 48✨رفتم سمت سایون و آبمیوه برداشتیم، شروع ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط