روزهایی که مادرجان بستری بودند شاید از تلخ ترین و سخت تری

روزهایی که مادرجان بستری بودند شاید از تلخ ترین و سخت ترین روزهای زندگیم بود...
اما در عین حال درسهای زیادی برام با خودش داشت...
من که حدود 10 سال توی بیمارستان کار کردم و بطور مستقیم با بیماران سر و کار داشتم حالا با واقعیت عینی مرگ و زندگی، بیماری و سلامتی و روند تدریجی پیری روبه رو شدم...
آدمی که تا دیروز روی پای خودش راه میرفت، حرف میزد و غذا میخورد حالا حتی کنترل دفعیات بدنش هم دست خودش نیست...
حتی دستش رو برای بردن لقمه سمت دهانش نمیتونه حرکت بده...
بدنش ورم میکنه...
حتی نمیتونه روی زمین راه بره...
کلماتش نامفهومه...
حتی ممکنه یادش نیاد تویی که سالها کنارش زندگی کردی...
و ذره ذره به سمت مرگ نزدیک میشه...
همه اینها رو که ببینی با خودت میگی :
فهم وجود خدا...
فهم اینکه ما انسانها اگر اراده الهی نباشه با همه منم منم هامون یه روزی ممکنه حتی نتونیم دفع خودمون رو کنترل کنیم...
فهم اینکه ما میتوانیم، ما می توانیم و ما فلانیم و ما بهمانیم تا جایی واقعیت داره که خواست خدا مطرح باشه و الا نه فقط نمیتوانیم که به معنای واقعی عاجزیم...
همه این فهم ها نیاز به درس دین خوندن نداره...
کافیه چشمهات رو به حقایق عالم باز کنی...
من این روزهای آدمهای زیادی دیدم که حتی تا لحظه مرگ نتونستند با واقعیت عالم روبه رو بشن...
و این منو ترسوند...
خدا عاقبت همه ما رو ختم به خیر و به همه ما رحم کنه...
همه ما آدمهای خود همه چیز پندار...
دیدگاه ها (۵۳)

خداحافظ همدم روزهای تنهایی من😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭لطفا منت بذارید سرم و...

یک روز عاقبت از این که زمانی تن به چنین جنگ هایی سپرده بودند...

پاییز نقض نظریات علوم طبیعی است...فکر کن سرد باشد، سوز باشد ...

وطن برای من مفهومی فراتر از قوم و قبیله و نژاد و شهر و... دا...

دانشگاه مرگ پارت ۲۰

{سناریوی شماره ۸} || پارت چهلم ||نام سناریو: 《 قلبی از سنگ 》...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط