حکایتی زیبا

حکایتی زیبا

خروس و شیری باهم رفیق شده و به صحرا رفته بودند . شب که شد خروس برای خوابیدن روی یک درخت رفت و شیر هم پای درخت دراز کشید . هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد . روباهی که در ان حوالی بود به طمع افتاد و نزدیک درخت امده و به خروس گفت بفرمائید پائین تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانیم!

خروس گفت : همان طوری که می بینی بنده فقط مؤذن هستم ، پیش نماز پای درخت است او را بیدار کن ..
روباه که تازه متوجه حضور شیر شده بود ، با غرش شیر پا به فرار گذشت .

خروس پرسید : کجا تشریف می برید? مگر نمی خواستید نماز جماعت بخوانید? روباه در حال فرار گفت : دارم می روم تجدید وضو کنم !!
دیدگاه ها (۳)

روزی شیخی به یک گدا رسید اما گدا به شیخ نرسید .بنابراین شیخ ...

ﺣﺎﻻ ﻧﻮﺑﺘﻪ ﻣﻨﻪ ﺳﺎﻗﯽ ﺑﺮﯾﺰ ... ﭘﯿﮑﺎ ﺑﺮﻩ ﺑﺎﻻ... ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ...

ﺷﺮﻁ ﻣﯿﺒﻨﺪمﻫﻤﯿﻦ ﺳﻮﺳک ﺍﮔﻪ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﺑﻮﺩ .................ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻣﯿﮕ...

مادر

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط