پیوند جادو فصل دوم پارت اول
پیوند جادو فصل دوم: پارت اول
∑
دوباره هاگوارتز باز شد. امسال خیلی سریع وارد قطار شدم و داخل کوپه نشستم. وقتی که رسیدم مثل پارسال دامبلدور دانش آموزای جدید رو گروهبندی کرد. البته معلمها رو هم معرفی کرد. مثل همیشه دانش آموزهای هر گروه کنار هم شام خوردن و در نهایت به خوابگاهها رفتن. امسال همه چی برام عادی بود. با تنهایی دوست شده بودم. تا چشم روی هم گذاشتم خوابم برد.
فردا صبح* با صدای سرگروه که محکم به در خوابگاه کوبید بیدار شدم. صبح هم همه سر کلاسها حاضر شدن و درس جدید رو یاد گرفتیم. بالاخره کلاس اولم ساعت ۸ صبح تموم شد، بعد کمی استراحت وارد کلاس بعدی شدم. روندن جارو. وای که چقدر از این کلاس متنفر بودم. وارد محوطه هاگوارتز شدم و نیمبوسی که هری واسه ی تولدم گرفته بود رو برداشتم و کنار هرماینی ایستادم. همانطور که گفته بود ساعت ۸ و نیم زیر درخت بید قرار بود بهم تکنیکهای جارو سواری یاد بده، چون زیاد داخلش مهارتی نداشتم. دراکو هم مثل همیشه داشت خود شیرینی میکرد. _«هرماینی همونطور که میدونی امروز جارو سواری داریم و منم... خب... زیاد استعدادی ندارم اگه میشه...اگه وقت داری میخوام بهم یاد بدی»
+«اره اره حتما خب ببین اول باید زاویه نشستنت رو تنظیـ...»
=«اَعععععععع»
با صدای جیغی که شنیدم برگشتم و یهو دیدم که دراکو محکم از روی جارو پرت شد پایین. نکنه بمیره؟ خدایا از اون ارتفاع حتما مرده. فک کنم تموم کرد.
همه دورش جمع شده بودن و منم از توی شلوغی داشتم نگاه میکردم پروفسور مک گوناگل و بقیه اساتید سریع خودشون رو رسوندن
مک گوناگل: ~«اوه خدای من دراکو، حالت خوبه؟ یکی مادام پامفری رو صدا کنه!»
____________________________
عاقبته خود شیرینی همین میشه.
نظرتون چیه بکشمش؟
∑
دوباره هاگوارتز باز شد. امسال خیلی سریع وارد قطار شدم و داخل کوپه نشستم. وقتی که رسیدم مثل پارسال دامبلدور دانش آموزای جدید رو گروهبندی کرد. البته معلمها رو هم معرفی کرد. مثل همیشه دانش آموزهای هر گروه کنار هم شام خوردن و در نهایت به خوابگاهها رفتن. امسال همه چی برام عادی بود. با تنهایی دوست شده بودم. تا چشم روی هم گذاشتم خوابم برد.
فردا صبح* با صدای سرگروه که محکم به در خوابگاه کوبید بیدار شدم. صبح هم همه سر کلاسها حاضر شدن و درس جدید رو یاد گرفتیم. بالاخره کلاس اولم ساعت ۸ صبح تموم شد، بعد کمی استراحت وارد کلاس بعدی شدم. روندن جارو. وای که چقدر از این کلاس متنفر بودم. وارد محوطه هاگوارتز شدم و نیمبوسی که هری واسه ی تولدم گرفته بود رو برداشتم و کنار هرماینی ایستادم. همانطور که گفته بود ساعت ۸ و نیم زیر درخت بید قرار بود بهم تکنیکهای جارو سواری یاد بده، چون زیاد داخلش مهارتی نداشتم. دراکو هم مثل همیشه داشت خود شیرینی میکرد. _«هرماینی همونطور که میدونی امروز جارو سواری داریم و منم... خب... زیاد استعدادی ندارم اگه میشه...اگه وقت داری میخوام بهم یاد بدی»
+«اره اره حتما خب ببین اول باید زاویه نشستنت رو تنظیـ...»
=«اَعععععععع»
با صدای جیغی که شنیدم برگشتم و یهو دیدم که دراکو محکم از روی جارو پرت شد پایین. نکنه بمیره؟ خدایا از اون ارتفاع حتما مرده. فک کنم تموم کرد.
همه دورش جمع شده بودن و منم از توی شلوغی داشتم نگاه میکردم پروفسور مک گوناگل و بقیه اساتید سریع خودشون رو رسوندن
مک گوناگل: ~«اوه خدای من دراکو، حالت خوبه؟ یکی مادام پامفری رو صدا کنه!»
____________________________
عاقبته خود شیرینی همین میشه.
نظرتون چیه بکشمش؟
- ۳۲۳
- ۲۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط